پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 75
خانه ی خاله خورشید مثل خانه ی کدخدا دیوار های بلند داشت که از بیرون حیاط به داخل مشخص نبود . چند بار کلون در را زدم و صدای طلوع را شنیدم که « کیه ای» گفت.
- منم ماهرخ در را باز کن.
زیر در آرام باز شد و خواستم پا به حیاط بگذارم که کسی من را کنار زد و خود را به داخل حیاط انداخت ازترس هینی گفتم و قدمی به عقب برداشتم ولی زود متوجه شدم چه کسی بود پشت سرش به حیاط پا گذاشتم و در را بستم.
اخم هایم را در هم کشیدم و رو به جهانگیر گفتم: « کشیک خونه ی مردم را می دادی؟ »
جهانگیر خنده ای کرد و گفت: «از صبح تالا پشت درخت های لب رود خانه ایستادم» بعد رو به طلوع که روی سکوی داخل دالان حیاط نشسته بود و دمغ، سرش را به زیر انداخته بود کرد و گفت: « دختر چرا در را باز نمی کنی؟» و کناراو نشست
طلوع جوابی نداد و سرش را پایین انداخت. من رو به جهانگیر کردم و گفتم: « تو از کجا می دونستی خاله خورشید و اسد خونه نیستند؟»
جهانگیر کلاهش را برداشت و گفت دیشب سر زمین آبیار بودم صبح زود دیدم اسد و خاله دارند از ده بیرون می رند از خوشحالی صبح تالا روی پا بند نبودم. بعد دست برد و چانه ی طلوع را دست گرفت و گفت:
- دلم برات تنگ شده چند روزه که تو ده ندیمت.
اما با دیدن صورت خیس از اشک طلوع ساکت شد و نگاهش را به من انداخت وپرسید: « چی شده؟ »
کنار جهانگیر روی سکو نشستم و گفتم:
- گمان نکنم از رفتن، اسد وخاله خورشید به شهرخوشحال باشی.
جهانگیر به سمت من چرخید و گفت:« چرا؟ مگه چی شده ؟
از کنار جهانگیر بلند شدم و به کنار طلوع که هنوز سرش پایین بود و بی صدا اشک می ریخت نشستم و در آغوشش گرفتم. جهانگیر هنوز منتظر بود تا یکی از ما لب باز کند و بگوید چی شده . دستم نوازشم را به سر طلوع کشیدم و گفتم:
- خاله خورشید رفته به شهر تا به پسرعموی طلوع خبر بدن که بیان عروس شون رو ببرند انگار فهمیده اند که در دل طلوع خبراییه
قفسه ی سینه ی جهانگیر شروع به کوبیدن کرد و لرزش پره های بینی اش و گره ی اخمی که بین ابروهای پرپشتش افتاده بود نشان می داد چقدر عصبانی شده.
کلاه نمدی اش را میان دالان به زمین زد و بلندی گفت.
انگشت اشاره ام را به روی دماغم به معنای هیس گذاشتم و آرام گفتم:
- هیس..... یکی می شنوه، باید زودتر یک فکری بکنید.
طلوع هنوز حرفی نزده بود و بی صدا اشک می ریخت. سر طلوع را از شانه ام برداشتم و به جهانگیر اشاره کردم کنارش بنشیند و خودم بلند شدم. جهانگیربی فا صله کنار طلوع نشست و دست برد و صورتش را میان دستانش گرفت، سرش را بالا اورد و با انگشت های شصت اشک های طلوع را پاک کرد وگفت:
- گریه نکن من که نمرده ام نمی گذارم به عقد پسر عموت دربیارند، قول شرف داده ام.
طلوع دستانش را روی دست های جهانگیر گذاشت و آرام دستانش را پایین آورد و میان دستان خودش گرفت و جواب داد:
- اخه چطوری؟ بین من و تو از زمین تا آسمان فاصله است.
جهانگیر باز قطرات اشک بعدی را پاک کرد و ادامه داد
- تو اگه مسلمان بشی فاصله همه چیز درست میشه
- من به خاطر تو هر کاری می کنم خودت می دونی اما اقاجون چی؟ ازغصه دق می کند، حتی اگرمن هم مسلمان بشم، اقاجون تو قبول نمی کنه پدرو مادر عروسش بهایی باشند.
جهانگیر شانه های ظریف طلوع را می لرزید میان دستان پر زورش گرفت و گفت:
- من نمی گذارم، خیالت راحت باشه. من تو را عروس خونه ی آقام می کنم حتی اگه به قیمت جونم تمام بشه

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی