👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 106
گویا برگ برنده گیر آورده بود که حق به جانب زبان در دهان می چرخاند و با بی رحمی نیش می زد.
- اوه یادم نبود آقا خوش اشتها تشریف دارن، راحت باش من دیگه آب از سرم گذشته چه یه وجب چه صد وجب، اصلاً مگه مهمه سومی قراره کی باشه؟
شیشه ی ماشین را پایین کشیدم تا با کمک باد سر پاییزی کمی آرام شوم ولی غیرممکن بود چرا که خون درون رگ هایم می جوشید.
- زبون به دهن بگیر تا دیوونه نشدم!
پوزخند زد و به در ماشین تکیه داد.
- مگه دروغ می گم؟ تو که داری چشم رنگی ها رو ردیف می کنی اول چاوجوان بعد هم الناز و...
با فریادی که زدم رشته ی کلامش پاره شد.
- ببند دهنت رو! من اگه ریگی به کفشم بود جای زن گرفتن هرز می پریدم عین خیلی های دیگه که متاهلن بدون ذره ای تعهد!
سر پایین انداخت و من پس از پارک ماشین دست زیر چانه اش نهادم و میخ چشمان سرخم را در نگاهش کوبیدم.
- مگه نمی گی راهم کجه؟ خیلی خب الان می ریم خرید و تو امشب با من میای خونه ی آرش این ها ولی شقایق به خاک رازان قسم اگه دم پر اون عرفان آشغال بپری کاری می کنم مرگ برات بشه آرزو!
ناباور سرش را به طرفین تکان داد.
- من نمیام، نفس کشیدن تو هوایی که اون هست خود جهنمه برای من!
بازویش را بین پنجه هایم گرفتم و کمی فشردم تا دیده اش سمتم برگردد.
- نمی دونم چه جوری، می خوای هزار بار تکرار کن یا بنویس و بچسبون تو تیر راس نگاهت ولی به خودت بفهمون که خیلی وقته حق اظهار نظر نداری و...
حرفم با هشدار چند مرتبه ی گوشی نصفه ماند، از ماشین پیاده شدم و تماس را وصل کردم.
- چی شده این قدر زنگ می زنی؟
گویا از حرکت ایستاد که فریاد غرور کوبش پاشنه هایش بر سر زمین فرو نشست.
- سلام آقای دکتر، چه عجب جواب ما رو دادید و باز رد تماس نزدید!
قدمی از ماشین دور شدم.
- حالا که جواب دادم زودتر کارت رو بگو تا پشیمون نشدم و قطع نکردم!
صدای موسیقی ملایمی در گوشم پیچید و به من فهماند هنوز هم چون گذشته زیرک است و می خواهد با یک دوش کوتاه در کمال آرامش نقشه هایش را نظم دهد.
- چه قدر عصبی! کار خاصی نداشتم فقط خواستم بگم امشب سردین با دار و دسته اش میاد این جا که تو رو ببینه، راستش گفت بهت خبر بدم منتظر یه سورپرایز عالی باشی.
سمت ماشین برگشتم و همان طور که به شقایق غرق فکر نگاه می کردم گفتم: خیلی خب با شقایق میام کاری نداری؟
آوایش غرق تعجب شد.
- دیوونه شدی؟! هیچ می دونی اگه سردین مسبب جدایی تو از گروه رو ببینه چه بلایی سرش میاره؟
مگر می شود آدم زیر هجوم ناملایمتی های روزگار به جنون نرسد و باز راهش را ادامه دهد؟
در چند ثانیه حس قدرت طلبی چون ماری سمی روی افکارم خزید.
- اون جا قلمرو منه و سردین یا هر کس دیگه ای جرأت قدرت نمایی نداره پس الکی جوش نزن.
دم عمیقی کشید.
- نه خوشم اومد! دیگه کم کم داشت یادم می رفت چه قدر جاه طلبی.
جوابش تنها پوزخند شد و من بی حوصله به مکالمه مان پایان دادم.
ذهنم درگیر حضور ناگهانی سردین و سورپرایزش بود و قدم های خسته ام سمت ماشین می رفتند.
پشت فرمان نشستم و بی حرف کوچه و خیابان ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم و مقابل پاساژ بزرگی پارک کردم.
- پیاده شو.
تکان خفیفی خورد و نظری به سر در پاساژ انداخت.
- چرا این جا؟
شانه بالا انداختم.
- لباس هاش شیکه.
آه عمیقی کشید.
- یعنی قصدت خاطره بازی نیست؟
سرم را به نشانه ی نه به طرفین تکان دادم.
- خاطره ای نمونده که بخوام به یادشون بازی کنم! من فقط ازت یه هم زیستی مسالمت آمیز می خوام بی جنگ و دعوا.
دسته ی کوتاه و فلزی کیفش را میان انگشتانش به سخره گرفت.
- کاش می شد!
سکوتم حکم پاسخ را داشت که با هم از ماشین پیاده شدیم و به آن طرف خیابان رفتیم، به محض وردمان گرمایی مطبوع دست دور شانه هایم انداخت و من برای چند ثانیه غرق لذت شدم.
- ماهان بریم طبقه ی دوم من حوصله ی گشتن ندارم.
سرنوشت با ما بد تا کرده بود که فارغ از هیاهوی دیگران و زرق و برق ویترین مغازه ها و درصد تخفیف ویژه ای که نشان از تازه شدن فصل می داد مستقیم سمت مقصدمان رفتیم.
بدون دید زدن آن همه لباس مجلسی زیبا از پشت شیشه، مقابل میز فروشنده ایستادیم.
- سلام خسته نباشید، سایز خانمم یه پیراهن ماکسی سیاه طرح شب می خواستم.
فروشنده لبخندی زد و از جایش بلند شد.
- سلام خوش اومدید، چه سایزی؟
مسخره بود ولی هر چه گشتم جوابی برای سوالش نیافتم و ناچار به شقایق نگاه کردم.
- سی و هشت.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۵