پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 7
گوشی رو از دستم می قاپه و برام زبون درمیاره و قلدوری می کنه:
- برو با دوست پسر خودت چت کن، پیامای منو چیکار داری!
براش ادا درمیارم و با کج و کوله کردن لب و دهنم جوابشو می دم:
- من که نمی تونم بهش بگم برام لباس خواب گیپور بنفش بخره!
پشت چشم نازک می کنه و با خنده جوابم رو میده:
-حالا تو بگو، مطمئنم پارسا از خداشه که از این کارا برات بکنه...
با حرص دنبالش می دوم و یکی از پرونده ها رو از روی میز برمی داره و سمت پاراوان های اورژانس می ره. می شینم و پیام های پارسا رو چک می کنم.
از صبح سه بار تماس گرفته و دهها پیام عاشقانه و لبریز از دلتنگی فرستاده و تازه الان بیکار شدم و براش جواب می فرستم:
«شام با هم بخوریم؟»
انگار منتظر پیامم بود و سریع جواب میده:
-امشب نمی تونم عزیزم، یه ملاقات کاری دارم. فردا اگه شیفت نداری، با هم بریم کشتی یونانی؟
کلی شکلک بوسه و آغوش فرستاده و خوب بلده حتی تو پیاماشم دلبری کنه.
«اوکی» رو می فرستم و مشکوک به پیامش خیره می مونم، حتی از روی همین پیامم می تونم بوی دروغ یا پیچونده شدن رو حس کنم و برای فهمیدنش آسونترین راه سعیده!
شماره ی سعید رو می گیرم و چون همیشه گوشی به دسته، خیلی زود جواب میده:
-ها، چیه دختره ی سرجهازی؟!
از اصطلاحش خنده ام می گیره ولی فکر دروغ پارسا بدجوری مخم رو برده و بدون شوخی سوالم رو می پرسم:
-سعید؟ پارسا امروز چه جور قرار کاری ای داره؟
دوتا دوستن که راز همدیگه رو فاش نمی کنن ولی به من هم نمی تونه دروغ بگه یا حداقل چیزایی که لازم هست رو میگه! بدیش اینه که دقیقا همین کار رو برای پارسا هم انجام می ده...
بی برو و برگرد به طرز نامحسوسی همه چی رو کف دستم می ذاره و میگه:
-قرار کاری؟ آها؛ از اون کارا منظورشه!
شاخکام فعال می شن و لحن مردد و پرسش گونه ی سعید، همه چی رو کف دستم می ذاره و خودش ادامه می ده:
-مامانش با کلی مهمون از اهواز اومدن و دیدم که همین دور و برا می پلکیدن، کلی هم دختر خوشگل همراهشون بود... گمونم هتل)...( اتراق کردن و امشبم تو رستوران هتل قرار کاری دارن با همدیگه...
قرار کاری رو با طعنه و لحن خاصی ادا می کنه و خودم می دونم مفهومش چی می تونه باشه! دود از گوشام بیرون می زنه و با حرص تماس رو قطع می کنم. دلم می خواد خفه اش کنم. چه طور می تونه هرروز و هرروز به من پیشنهاد ازدواج بده و حالا با مادرش و دخترای فامیل میتینگ راه بندازه؟!
یک سال می گذره و این آشنایی یه هویی و دلپذیری که از تنهایی بیرونم کشید رو بی اندازه دوست دارم و به هیچ عنوان نمی خوام که از دستش بدم.
سنی ازم گذشته و باید این رابطه رو تا آخرش جدی بگیرم تا نترشم در غیر این صورت گیر تصمیمات بابا می افتم و با پسری از اونور آب که انتخاب خودش باشه، باید ازدواج کنم!
تو اتاقا و بین مریضا می گردم و آذر رو انتهای سالن پیدا می کنم. آروم کنارش می رم و در گوشش زمزمه می کنم:
-من زودتر برم ببینم تو هتل چه خبره، توهستی دیگه...
به ساعتش نگاه می کنه و زمزمه می کنه:
-نیم ساعت بیشتر از شیفتمون نمونده ها، کجا می خوای بری؟
دستمو مشت می کنم و با چشمای ریز شده می غرم:
-برم حق این مردک رو بذارم کف دستش...
آروم می خنده و نیشگونم می گیره:
- اون تا اخر خر خودته، کسی نمیتونه بقاپدش بابا...
جدی می شم و جوابش رو میدم:
-خرم خرای قدیم، وقتی بهم دروغ گفته که قرار کاریه، حتما یه اتفاقی داره می افته که ترسیده بدونم!
متحیر نگام می کنه و نمی تونه جلوی خنده اش رو بگیره:
- اوه، هیوا هیبتت منو کشت، پارسا باید فاتحه خودشو بخونه!
-بله، پس چی؟ فکر کردی هنوز همون هیوای ببوگلابی ام؟
-بلانسبت شما، شما استاد شیطونی...
پهلوش رو نیشگون می برم و چون می دونم بعدا از جانب سعید بابت این نیشگونا تنبیه می شم، پا به فرار می ذارم و تو اتاق رِست (استراحت) روپوش سفیدم رو درمیارم و مانتوی قهوه ای ام رو تن می کنم.
مقنعه ام رو هم با یه شال کرمی عوض می کنم و با حوصله روبه روی آینه، نوایی به صورتم می دم.

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی