👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 8
نسبت به سابق لاغرتر شدم و الان با وجود بیست و هشت سالگی، هنوز هم خوش قیافه و جوون موندم. هوا کم کم تاریک شده و می خوام خیلی زود به اون هتل کذایی برسم و بتونم سر از کار پارسا دربیارم.
از بیمارستان بیرون می زنم و ماشینم رو از پارکینگ بیرون می کشم و سمت هتل می رونم.
یک سال پیش بود. سعید همکارش که تازه از اهواز به این جا انتقالی گرفته بود رو برای آشنایی به خونه شون دعوت کرده بود و منم که به عنوان سرجهازی، دائما خونه شون بودم و البته که هستم.
با آذر کلی غذا و دسر تدارک دیدیم و پارسا رو برای اولین بار اونجا دیدم.
به زحمت خودم رو از عذاب رفتن امیر خلاص کرده بودم و اون شب دری تازه از زندگی به روم باز شد.
پارسا شخصیتی متفاوت از امیر داشت، حتی قیافه اش هم زمین تا آسمون فرق می کرد. کت و شلوار پوشیده بود و منظم و اتوکشیده بود.
از اون تیپ آدمایی که بابام دوست داشت، برعکس امیر که هیچ وقت به دل بابا ننشست و صرفا چون من دوستش داشتم، رضایت داده بود تا وقتی تصمیم به ازواج گرفتیم همدیگه رو بشناسیم.
شاید بابا چیزی می دونست که هیچ وقت امیر رو تایید نکرد ولی کاش دل منم می فهمید و چهار سال از عمرم رو حرومش نمی کردم.
پارسا مجذوبم کرد، موهای لَخت و بلندی داشت که هرازگاهی رو پیشونی اش می لغزید و حسابی دلبری می کرد، مودب و مهربون و محتاط بود.
بهم غذا تعارف می کرد و نگران بود با حضورش معذبم نکرده باشه.
یه مهمونی ساده بود برای آشنایی پارسا با همکارش ولی اون شب اتفاق دیگه ای افتاد.
آذر ضعف داشت و نتونست درست و حسابی بساط پذیرایی رو تدارک ببینه و من مجبور شدم برای جمع و جور موندن دور و برش بلند بشم.
هنوز پیش دستیا و بشقابا رو جمع نکرده بودم که حالش بدتر شد و سعید مجبور شد، فورا بغلش بزنه و بی مقدمه راهی بیمارستان شدند.
من موندم و پارسا که شوکه شده از این جریان، جلوی در ایستادیم و رفتنشون رو تماشا می کردیم.
انتظار داشتم اونم بره تا خودم به باقی کارا برسم ولی همونطور که ایستاده بودیم، کتش رو درآورد و خیره نگاهم کرد و چون منظورش رو نمی دونستم، منم منتظر بهش خیره موندم.
به داخل اشاره کرد و گفت:
- بی ادبیه با اون همه کار و استرس بیماری دوستتون تنهاتون بذارم، کمک می کنم بساط مهمونی رو مرتب کنید..
همین طور مبهوتش مونده بودم و اون راهش رو به داخل خونه کشید و به ناچار منم داخل برگشتم.
کتش رو روی دسته ی مبل گذاشته بود و بشقابا و پیش دستیا رو داخل آشپزخونه می برد و منم همراهی اش کردم.
-شما هم موقت اینجایی؟
آشغال تخمه و میوه ها رو از بشقابی داخل سطل خالی کردم و سر تکون دادم:
-نه، سکوت و آرامش این جا رو دوست دارم، تا هروقت بتونم می مونم...
ابرو بالا انداخت و بشقابایی که تمیز کردم رو تک تک داخل سینک گذاشت. خندید و گفت:
-بین خودمون باشه، منم دائمی اومدم این جا، ولی نمی خوام مامانم بدونه...
خنده ی من از یادآوری اسم مادر تلخ شد و گوشه ی لبم رو گزیدم تا چیزی بروز ندم.
شروع به کف زدن بشقابا کردم و اونم برای آبکشی کنارم ایستاد و آروم پرسید:
-دوست پسر داری؟
یاد امیر از ذهنم گذشت و سر تکون دادم:
- نه، ندارم...
دوسه تا بشقاب دیگه رو هم آب کشید و برای توضیح کامل تر گفتم:
-من فقط سعید و آذر رو دارم این جا.
مکث کرده بود و دیگه ظرفایی که ریکا زده بودم رو نمی شست. چرخیدم و نگاش کردم و آهسته زمزمه کرد:
- دوست بشیم باهم؟
مبهوت به پیشبندی که بسته بود، خیره بودم و دوباره پرسید:
-نظرت درمورد من چیه؟ تو همین نگاه اول؟
لبم رو دندون گرفتم تا نخندم و سریع حرفش رو کامل کرد:
-قصد بدی ندارم، اهل دوستی نیستم والا، یه کم آشنا بشیم فورا برای ازدواج اقدام می کنم... سنم برای این اطوارا زیادیه، واقعا ازتون خوشم اومده...
نوشته : یغما
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۶