👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 77
مادرم کمی سکوت کرد و ادامه داد پس پاکیزه ارو بزن.
گلرخ سرش رو پایین انداخت، چشمی گفت و از بالای اتاق شروع کرد به جارو زدن.
. کمی که گذشت مادرم از من پرسید چه کاری با آقاجون دارم که جواب دادم باید صبر کند تا اقاجون هم بیاید.
پدرم از نماز برگشت به پیشوازش رفتم و سلامش کردم آقاجون که از دیدن من خوشحال شده بود لبخندی زد و کنارم نشست.
مادرم چای تازه ای برای پدرم آورد و کنارمان نشست
- خب ماهرخ آقاجونتم اومد بگو ببینم چیکار داشتی؟ حالا من نامحرمم؟ یا دهنم چفت و بس نداره که چیزی نمیگی ؟ پدرم به سمت مادرم برگشت و گفت:
- چه خبر شده؟ ماهرخ چیا می خواد به من بگه؟
مادرم دستانش را روی هم گذاشت، کنار اتاق نشست
- بگو ببینم چی می خوای بگی حالا دو سه روزه تلاطمی دختر ؟ دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه.
باخودم گفتم مادر که هنوز خبر ندارد، اتش قشقرق را، روشن کرده، وای به اینکه بفهمد پسرش کجا دل داده است.
پدرم دستنی به سیل هایش کشید و گفت:
- جهانگیرم چند وقته خیلی کلافه است الان تو مسجد دنبالم اومد و گفت ماهرخ خونه است و کار واجب داره، خب بگو ببینم چیه این کار واجب؟
احساس کردم پدرو مادرم حدس هایی زده باشند. روی زمین جلویشان چهار زانو زدم. مادرم به جاجیمی که کف اتاق پهن شده بود چشم دوخته بود، دستش را روی جاجیم می کشید وخرده های بلغور ونان خشک را یکییکی جمع می کرد با تعجب با خودم فکر کردم گلرخ که دوبار جارو کشید پس ننه این ها را از کجا پیدا می کند؟
پدرم بر روی یک پا، نشسته بود. یک دستش را به مخده تکیه زده بود و با دست دیگرش سبیل هایش را می چرخاند. نمی دانستم از کجا شروع کنم که بهتره بگویم و حرفم به قلبشان اثر کند. اما کلمه ای پیدا نمی کردم مادرم که از انتظار خسته شده بود ناگهان سرش را بالا آورد و گفت :
- دختر جان به لبمان کردی بگو دیگه.
از حرف مادر جا خوردم و سریع گفتم:« جهانگیر می خواد براش برید خواستگاری»
مادرم نگاهی به پدرم انداخت. آقام همانطور که سبیلش را هنوز در دست داشت، اخمی به پیشانی اش انداخت و گفت: "خونه ی کی؟؟" نفسم را عمیق کشیدم و سرم را بالا گرفتم و گفتم:" خونه اسدا... و خاله خورشید. برای طلوع" پدرم سرش رابالا اورد و باغضب نگام کرد :« می دونی دختر داری چه می گی؟؟ عقلت سر جایش؟؟ »
مادر دستش را به سر کوبید و گفت: « عجب خاکی بر سرمان شد»
پدرم از جایش بلند شد و گفت::
- - خب، پیغومت رو رسوندی، به جهانگیر بگو تا حالا چیزی نگفتی از این به بعدم زبان به دهان می گیری و حرفی نمی زنی
پدرم بلند شد و به سمت در اتاق رفت اما ناگهان برگشت، انگست اشاره اش را به سمتمان گرفت و ادامه داد:
- نبینم این حرف جایی درز پیداکند، همین جا در همین اتاق چالش کنید
از جایم بلند شدم و به دنبال پدرم رفتم :
- اما طلوع و جهانگیر هم دیگر رو می خواهند و قول وقرار هایشان راهم گذاشته اند.
پدرم با عصبانیت دستانش را باز کرد : « پس بگو ما اینجا مترسک سر جالیزیم» لبم را به دندان گرفتم و گفتم :
- نه آقاجون اختیار دارید اما بهتره کوتاه بیاید تا بی احترام نشید، سنگ سر راهشون نشید تا قصد برداشتنتان را نکنند.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۶