👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 107
فروشنده رفت و شقایق زیر گوشم آرام پچ پچ کرد.
- حالا فهمیدی چه قدر از هم فاصله گرفتیم یا می خوای این قدر این زندگی رو ادامه بدیم که اسمم رو هم فراموش کنی؟
لبانم را درون دهانم کشیدم و به طرف فروشنده رفتم.
- لطفاً پوشونده باشه.
فروشنده از روی چهار پایه چشمانش را روی هیکل و لباس های شقایق گرداند.
- راستش فقط یه مدل دارم این جوری که شما می گید.
تشکر کردم و او لباس را دست همسرم سپرد.
- امیدوارم خوشتون بیاد چون یکی از پر فروش ترین کارهامون بوده.
شقایق لبخند تصنعی ای زد و وارد اتاق پرو شد.
دقایق از هم سبقت می گرفتند و صبر من رو به اتمام بود که لای در اتاق پرو باز شد.
- یقه اش اذیتم می کنه خیلی کیپه.
ناخواسته لبانم طرح منحنی گرفتند و زبانم به تمجید چرخید.
- چه قدر بهت میاد، عین فرشته ها شدی!
برگی از غنچه ی سرخش را به دندان کشید و برق اشک نگاهش را جلا بخشید.
خواستنش از اختیار من خارج بود که دست نشسته روی گلویش رو بوسه زدم.
- مبارکت باشه خانمم!
میم مالکیت را به همسری بخشیدم که خانم بودن را از یاد برده بود ولی من آن گونه که دلم خواست خطابش کردم و خاطراتی که دم از پوسیدنشان می زدم مقابل دیدگانم به رقص در آمدند و سیبی بزرگ درون گلوی ام به یادگار نشاندند.
پس از حساب کردن پول لباس با گام هایی سنگین از مغازه خارج شدم، جلوی در آن دست در جیب و خیره به نقطه ای نامعلوم ایستاده بودم که چند ضربه ی آرام به شانه ام خورد، سرم را به طرفین تکان دادم تا هوای خاطراتمان از سرم بپرد.
- بریم.
جلوتر از او راه افتادم و قصد سرازیر شدن از پله ها را داشتم که صدایش متوقفم کرد.
- ماهان صبر کن.
ایستادم اما سمتش برنگشتم، راستش می ترسیدم برق چشمانش رسواتر از مجنونم کند.
- بیا این کت و شلوار رو ببین، انگار برای تو دوختن!
بی توجه به او و خواسته اش پا روی پله ی اول گذاشتم که دستم کشیده شد.
- ماهان مگه قول نداده بودیم هر وقت با هم اومدیم خرید به سلیقه ی خودمون برای هم هدیه بگیریم؟
قرارهای روز اول زندگی مان را یادش بود و با بی رحمی تیشه به ریشه ی عشقمان می زد.
پله ی دیگری را پایین رفتم و او را با خود همراه ساختم.
- من امشب باید لباس مخصوص گروه رو بپوشم آخه سردین قراره به دیدنم بیاد.
به ثانیه نکشیده دستانش سرد و لرز خفیفی مهمان جانش شد.
- پس علناً برگشتی تو اون منجلابی که بودی، آره؟
او که من را باور نداشت پس جنگیدن برای عدم تخریب دیوار اعتمادش بی فایده بود.
- آره، امشب برگشتنم رو رسماً اعلام می کنم ولی...
کلمات میل بیرون پریدن از حنجره ام را داشتند و من سدی از سکوت مقابلشان ساخته بودم.
برخلاف من او مایل به شنیدن بود که مقابلم روی پله ی پایینی ایستاد.
- ولی چی ماهان؟ خواهش می کنم یه چیزی بگو که بتونم باور کنم و بگم اونی که من با هزار زحمت از راه غلط برگردوندم باز پا تو لجن زار نمی ذاره!
خداوندا صبر ایوب بده تا در برابر سرنوشت نامهربانم زانو نزنم!
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۶