👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 108
نگاهم را تا سر شانه هایش که در آغوش شال بودند بالا کشیدم.
- به واسطه ی عشق نجاتم دادی و من تا آخر دنیا مدیونتم چون حداقل یه دوره از زندگیم رو پاک گذروندم ولی الان دلم می خواد اون حس ناب و رویایی رو نشونم بدی تا به خاطرش از همه چی حتی جونم بگذرم.
گلوله های اشک درون چشمانش گونه هایش را تیر باران کردند و من جای او با هر قطره اش جان دادم.
گویا هر دو دچار سرمای آذر ماه شده بودیم که نگاه پر ترحم رهگذران چون بادی بود که چند برگ باقی مانده روی شاخه های وجودی مان را با خود به یغما می برد.
خم شدم و پاکت لباس را که از میان انگشتانش رها شده بود را برداشتم.
- اول بریم عصرونه یه چیزی بخوریم بعد می ذارمت آرایشگاه.
چون عروسک خیمه شب بازی دستش را بالا گرفت و من بی میل پنجه هایم را به انگشتانش بند زدم.
- بریم یه جا سُغدو بخوریم.
ابروهایم خود به خود بالا پریدند و لحنم در تعجب غوطه ور شد.
- تو که سُغدو دوست نداری!
آب بینی اش را بالا کشید.
- من سیرم ولی دوست دارم یه بار دیگه با اشتها غذا خوردنت رو ببینم!
شیشه هم اگر مُدام گرم و سرد شود ترک برمی دارد چه برسد به قلب هزار و یک زخم دیده ی ما آدم ها!
آوایم قصد دریدن سیب درون گلوی ام را داشت و زورش نمی چربید که خش برداشته و به سختی قابل شنیدن بود.
- ولی من وقتی سُغدو رو با اشتها می خورم که تو درست کرده باشی!
همه می گویند میان خنده هایت اگر اشک بریزی معنی رنج را می فهمی اما ما با یادآوری گذشته ای شیرین در آغوش بغض هایمان خندیدم و درد را با تمام حواس پنج گانه مان احساس کردیم.
- بوی بد می گیرم ماهان، از اون گذشته باز آشپزخونه می شه میدون جنگ.
تلخندی زدم و گفتم: کاش تموم جنگ های زندگی مون این قدر خوش طعم بود!
چند دقیقه ای سکوت بینمان حکم فرما شد تا درون ماشین نشستیم.
شقایق گردن کج کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت.
- تو مقامی نیستم که کار خاصی از دستم برای نجات این زندگی بربیاد ولی هر وقت تونستی سیرابی بگیر بیار برات خوش مزه ترین جنگ رو راه می ندازم!
آه کشیدم و دستگاه پخش ماشین را روشن کردم و هر آن چه را که من بلعیده بودم را خواننده با سوزی عمیق بر زبان موسیقی جاری ساخت.
«امید، تکیه گاه»
«سرت رو بذار رو شونه هام خوابت بگیره.
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره.
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره.
حتی من از شنیدنش گریه ام می گیره.
گریه ام می گیره.
بذار رو سینه ام سرت رو.
چشم های خیس و ترت رو.
بذار تا سیر نگات کنم بو بکشم پیرهنت رو...»
برخلاف همیشه خانه در سکوتی نسبی فرو رفته و جای الناز، هانیه به پیشوازمان آمده بود.
- سلام خیلی خوش آمدید.
من آرام سر تکان دادم و شقایق محکم تر انگشتانش را دور بازویم تنید.
- همسرم رو ببرید اتاق خودم تا حاضر شن.
لبخندی به روی شقایق زد و با دست مسیر پله ها را نشان داد.
- بفرمایید.
تعلل شقایق سوال ذهنم را روانه ی زبانم ساخت.
- خانم کجاست؟
به آنی رنگ از رخسارش پرید.
- شما بفرمایید داخل سالن، خانم هم کم کم تشریف میارن.
فرو رفتن تیزی ناخن های شقایق در ماهیچه های دستم تأثیر مستقیم بر عمق دره ی ایجاد شده روی پیشانی ام داشت.
- من می خوام همین الان الناز رو ببینم، بگید کجاست؟
از چشمان پرسشگرم نگاه دزدید و به لکنت افتاد.
- چیزه، یعنی...
گامی بلند سمتش برداشتم که شقایق هم همراهم کشیده شد.
- تو که دلت نمی خواد اخراج بشی و اتفاق بدی برای خانواده ات بیفته؟
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۶