پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 9
از قیافه و هیکل اتوکشیده اش، تو اون پیشبند گل منگلی پقی زیر خنده می زنم و اونقدر می خندم تا دلم به هم می پیچه و اونم مدهوش نگاهم می کنه. و چون حالت خنده ام تمسخر نبود، خودش هم خندید و در یک لحظه صمیمی شد و لپم رو کشید:
- خیلی قشنگ می خندیا، این خنده یعنی قبول؟
بی هوا از این که بعد مدتها کسی باعث خنده ام شده بود، سر تکون دادم و به پیشبندش اشاره کردم:
-اگه قول بدی هرروز باعث خنده ام بشی، آره قبول...
فورا بغلم زد و گونه ام رو سفت بوسید و گفت:
- چشم، هروقت بخوای می خندونمت...
از این حرکاتش که اینقدر زود و فوری صمیمی شده بود، معذب شدم و سریع خودم رو کنار کشیدم. گارد گرفتم تا نزدیکم نشه و اونم فورا موضع خودش رو حفظ کرد و دستاش رو بالا گرفت و گفت:
-معذرت می خوام، فقط هیجان زده شدم... خیلی دوست داشتنی هستی آخه...
قلبم تپش گرفته بود و بعد از مدتها پمپاژ خون رو تو بدنم حس می کردم. ظاهرا پارسا مدلش همین بود، بی احتیاط و احساساتی! و برای این که معذبش نکنم، آروم زمزمه کردم:
-اشکالی نداره، من آمادگی اش رو نداشتم فقط...
آروم تر زمزمه کرد: الان امادگی اش رو داری؟
غرق تردید به کاری می خواست بکنه فکر می کردم و حس این که کسی دوستم داشته باشه و بوسیده بشم، وجودم رو قلقلک می داد.
تجربه اش رو داشتم و دلم می خواست اون حسای قشنگ رو که گم کرده بودم بازم تجربه کنم. حتی اگه با امیر نباشه! حالا که اون رفته بود، منم باید به فکر زندگی خودم می شدم. تایید کردم و لبهام بازم مزه ی عشق رو چشیدند.
با وجود احتیاط هام، پارسا هرروز و هرروز برنامه ای برای خوشحال کردنم داشت. از سورپرایز تولدم گرفته تا تفریح های ناگهانی و گردش های شبانه ای که خستگی کار رو از تنم می برد.
یه روز با سعید و آذر خفتش کردم و گفتم:
- واقعا اون شب برنامه و فیلمتون بود که ما دوتا رو با هم مچ کنید؟
سعید: به جون آذر اگه همچی قصدی داشتم! مگه دیوونه ام که دوستم رو بدبخت کنم؟
تو سرش زدم و پارسا با شیطنت بغلم کرد و جلوی سعید و اذر، گونه ام رو بوسید:
-ولی من از همون لحظه ی ورود، روت نظر داشتم...
سعید و آذر ادای عوق زدن در آوردن و مجبور شدیم ازشون فاصله بگیریم تا برای عاشقانه هامون مسخره نشیم!
پارسا همیشه و همه جا مراقبم بوده و حواسش جمع بود، چیزی کم و کسر نداشته باشم، حتی با رییس بیمارستان هماهنگ کرده بود، شیفت کمتری داشته باشم و با این که حقوقم هم کم می شد. از این موضوع رضایت داشتم.
در واقع، اصلا به پولش نیاز نداشتم و همین که روزهام رو به بطالت نگذرونم برام از هرچیزی مهم تر بود و با وجود پارسا، کلی برنامه برای آینده داشتم.
سنی ازمون گذشته و باید ازدواج کنیم و بعد از اون برنامه هامون رو با هم منطبق کنیم. اگه مادرش بذاره...
اگرچه هیچ وقت مزه ی عشق اول از ذهنم نمی ره ولی از نظر منطقی انتخاب پارسا معقول تره! مخصوصا وقتی دیگه خبری از عشق اول نیست...
ماشین رو کناری پارک می کنم و سمت رستوران چسبیده به هتل، قدم برمیدارم. و مدام با خودم زمزمه می کنم«می کشمت پارسا، تو قول دادی...»
اگه این بار به خیر بگذره و درخواست رسمی ازدواجش رو مطرح کنه، بی برو و برگرد قبول می کنم.
آروم شالم رو جلوی صورت می گیرم و داخل میرم. گارسونی جلوی در، مقابلم رو می گیره و اجازه ی ورود نمیده.
-نمیشه خانم، فقط رزروی ها و مهمانان هتل اجازه ی ورود دارن...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی