پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 10
چشمم به پارسا که مقابل دختری زیبا رو و قدبلند نشسته و هردو می خندند می افته و از حرص صورتم سرخ میشه.
چندتا میز اون طرف تر، مادرش با چندتا دختر و خانم دیگه مشغول گپ زدنند و نگاه خندونشون هی روی میز پارسا و خندیدنش با دختره می چرخه. بغضم گرفته و با حرص پا زمین می کوبم.
-آقا خواهش می کنم، دو دقیقه می شینم و زود میرم، سفارشی ندارم.
دستش رو حائل می کنه و با سماجت به بیرون راهنمایی ام می کنه:
-نمیشه خانم، بفرمایید...
ملتمس نگاهش می کنم و خودم رو مظلوم و رنج کشیده و فلک زده نشون می دم:
- آقا تو رو خدا، نامزدم رو مامانش آورده به زود یه دختر دیگه رو نشونش بده، میشه بذارید دو دقیقه ببینم جریان چیه؟ میرم بی درد سر!
بازم مقاومت می کنه و کلا مرغ این بشر یه پا داره!
-نمیشه خانم، بفرمایید...
نگاه ناامیدم رو از پارسا می گیرم و می خوام بیرون برم که صدایی کنار گوشم، نگهبانی رو مخاطب قرار می ده:
-خانم با منند، مهمون من نیومده و ایشون رو جایگزین می کنم...
هنوز هم بعد از گذشت سه سال، صداش رو تازه و به همون سرعت می شناسم و نگاهش می کنم.
انگار نه انگار که اتفاقی بین مون افتاده باشه، لبخند تحویلم می ده و برای داخل رفتن بهم اشاره می کنه.
از این که دلیل اینجا بودنم رو شنیده معذبم و چون دیگه باهام صنمی نداره، سعی می کنم به این ضایع شدنم اهمیت ندم و باز شالم رو جلوی دهنم می گیرم تا پارسا و مادرش فورا نشناسندم و با کمی فاصله پشت سرش حرکت می کنم.
آروم قدم برمی داره و آهسته می پرسه:
-کدوم یکی شونه؟ میز رزروی من اونجاست...
به میزی که اشاره می کنه، نگاه می کنم و بهتر از این نمی تونه بشه! درست پشت به میزیه که پارسا نشسته و با دونستن این موضوع، از امیر جلو می زنم و پشت به پارسا می شینم. گوشی و کیفم رو روی میز می ذارم و امیر هم با پرستیژ جدیدش مقابلم می شینه، لوازمش رو روی میز میذاره و لبخند تمسخر آمیزش عذابم می ده. دیگه باهم کاری نداریم و مدام با خودم تکرار می کنم که اون یه غریبه است...
گوشم رو سمت پارسا تیز می کنم و دختره براش می خنده و میگه:
-تو هنوز مثل قدیم جذابی پارسا، اصلا فکر نمی کردم این طوری بمونی...
لحن شاداب پارسا رو هم می شناسم و از این که برای اون دختر داره استفاده اش می کنه، خونم به جوش میاد!
پارسا: توام مثل همون قدیما دختر خوشگلی هستی... تعجب می کنم هنوز ندزدیدنت...
دختره می خنده و نفس عمیق می کشم تا خودم رو کنترل کنم. امیر همچنان لبخند تمسخر به چهره اش نشسته و به گارسونی که کنارش اومده، چیزی سفارش می ده و بعد از رفتنش، آروم سرش رو سمتم خم می کنه و میگه:
-خیلی وقته ندیدمت، اصلا عوض نشدی...
با بیزاری ازش رو می چرخونم و صدای دختره مثل مته، مغزم رو سواخکاری می کنه.
-هردختری آرزوشه که با مردی مثل تو ازدواج کنه، همه چی تمومی، نمی خوام این فرصت رو از دست بدم...
پارسا: مطمئنی موقعیتای بهتری گیرت نمیاد؟
پوزخند امیر عمق می گیره و باز طعنه می زنه:
-انگار نفر سوم رابطه ای، همه چی داره بین شون خوب پیش میره...
از این حجم حقارت جوش میارم و با حرص از حرف امیر، می ایستم و سرش داد می کشم:
-خفه شو...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی