👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 109
بی رحم بودن در برابر خواهر هوروش وفادار سخت بود ولی باید سنگ می شدم تا نگذارم زیرکی الناز دودمانمان را به باد دهد.
سر پایین انداخت و با آوایی که رنگ بغض گرفته بود گفت: تو اتاقشون هستن ولی اگه بفهمن من...
میان حرفش رفتم.
- خیلی خب کافیه، شما همسرم رو راهنمایی کن بقیه اش با من.
«چشم»آرامی را زمزمه کرد و هر دو با بی میلی پله ها را بالا رفتند.
اندکی بعد من هم از راهرو خارج شدم و نظری درون سالن بزرگ و مملو از جمعیت انداختم و با دیدن عرفان و آرش میان مهمان ها دم عمیقی کشیدم و به قدم هایم سرعت بخشیدم و پله ها را دو تا یکی بالا رفتم و پشت در اتاق الناز ایستادم، چندین بار در زدم ولی گویا قصد جواب دادن نداشت.
- من که می دونم اون جایی پس بهتره خودت دعوتم کنی قبل از این که خودم بیام داخل!
چند ثانیه منتظر ماندم و وقتی راه به جایی نبردم دستگیره ی در را پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.
الناز با آرایشی غلیظ و کت و شلواری شیک در آغوش صندلی اش فرو رفته و پاهایش را روی میز مقابلش گذاشته بود و کام عمیقی از سیگار بین انگشتانش می گرفت.
در اتاق را بستم و قدمی سمتش برداشتم.
- بسه هر چه قدر کشیدی و خودت رو خفه کردی با...
نگاهم درون رگه های قرمز چشمانش که مردمک های وا رفته اش را محاصره کرده بودند نشست و واژگانم به آتش کشیده شدند.
- چه کار کردی با خودت روانی؟ باز برگشتی سر خونه ی اولت؟
دهان باز کرد و خواست چیزی بگویید که خنده مانعش شد. دندان روی هم ساییدم و طرف دیگر میز ایستادم.
- خیلی دلت می خواد سردین باز پا پیچت شه، نه؟
دست آزادش را دو طرف لبانش گذاشت و بعد از چند دقیقه بالاخره توانست قهقهه اش را کنترل کند.
- چرا فکر می کنی برگشتن اون بی وجود برام مهمه که به قول خودت بخوام به خاطرش برگردم سر خونه ی اولم؟
گرده ی مواد درون سیگارش ریه هایم را آزارده بود که به سرفه افتاده بودم.
- مهم نیست برای چی باز این غلط و تکرار کردی و اون همه عذاب برای ترک کردنش رو به چند ساعت حال خوش فروختی ولی همین الان این مسخره بازی رو تمومش می کنی!
پاهایش را به سختی از روی میز برداشت و با تکیه گاه قرار دادن دست هایش به میز چون من، در صورتم خیره شد.
- آره خب من هیچ وقت برای تو مهم نبودم! هیچ وقت نخواستی من رو ببینی ولی آقای دکتر مسبب همه ی این ها تویی!
گره ی کور ابروهایم و کلماتی که مانند قطار پشت هم ردیف شده بودند مجبور به چرخاندن زبانم کرده بود ولی قبل از آن که حرفی بزنم دستش مشت شد و روی میز فرود آمد.
- امروز عرفان می گفت هیچ شقایق رو طلاق ندادی بلکه شلوارت دوتا شده، می دونی اشکال کار من کجاست؟
کم آورده و طغیان کرده که یادش رفته بود حق ندارد در برابر من بانگش بلند شود.
- من عین هم جنس هام بلد نیستم اشک بریزم تا دلت برام بسوزه و برام آغوش باز کنی! من از وقتی بابام برای ماست مالی کردن گندی که بالا آورده بود من رو داد به سردین یاد گرفتم سرد شم و عشق پسرعموی سربازم رو توی دلم بکُشم.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۶