👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 80
جهانگیر با پسرعموی طلوع دست به یقه شده بود. جلوی در حیاط اسد معرکه گرفته بودند و هم دیگر را زیر مشت و لگد می کوبیدند. گردو خاک ها در هوا پخش شده بود، خاله خورشید جلوی در حیاط داد و بیداد می کرد که «آبرویمان را بردی پسر الهی خیر از جوانی ات نبینی خدا به روز سیاه بنشوندت که به روز سیاهمون نشوندی». زنان پچ پچ می کردند، مردان دو دسته شده بودند و هرکدام یکی را تشویق می کردند. کربلایی، اهالی را که ده پانزده نفری بودند، کنار زد و خود را میان دو جوان انداخت. با دست به کف سینهی هر دو کوبید و روی زمین پخش شان کرد.
بعد روبه اهالی کرد و گفت: ایستادید و به جون هم افتادن این دو شیر خام خورده را نگاه می کنید؟
بعد به سمت اسد که روی زانوهایش جلوی در حیاط نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود، رفت و گفت:
- اسد نشستی دو تا جوان، این جور به جان هم بیفتند.
اسد با عصبانیت از روی زمین بلند شد و انگشت اشاره اش را به سمت جهانگیر که کنار نصیر ایستاده بود و با غضب پسرعموی طلوع را برانداز می کرد، گرفت و گفت:
- از این پسره ی ناقص العقل بپرس که از صبح علی طلوع جلوی درخانه ام داد وقال راه انداخته و اسم ناموسم را میان ده فریاد می زند.
کربلایی که دید جهانگیر دست روی رگ غیرت مردان خانه طلوع گذاشته چیزی نگفت و رو به اهالی که هنوز دور خانه جمع بودند کرد و گفت:
- در خونه ی مردم واینستید، خوش اومدید.
همه متفرق شدند و کربلایی خواست که به داخل حیاط اسد بروم و حرف بزنیم.
خاله خورشید و هوشنگ پسرعموی طلوع اول به حیاط رفتند و اقا اسد دعوت کرد من وکربلایی به حیاط رفتیم، نصیر هم زیر بازوهای جهانگیر را که لنگ می زد و پای چشمش کبود شده بود گرفت و به داخل دالان اسد برد.
خاله خورشید کلون در را انداخت. از تاریکی دالان گذشتیم و به حیاط رسیدیم. طلوع که در گوشه ی ایوان کز کرده بود با دیدن جهانگیر و سر وصورت زخمی اش به سمتش دوید که با فریاد، هوشنگ در جاش ایستاد. جهانگیریک بار دیگر از جا بلند شد و خیز برداشت که به هوشنگ حمله کند که نصیر کتفش را گرفت و بر زمین نشاند طلوع هم همان گوشه ی حیاط ایستاد.
کربلایی رو به جهانگیر کرد و گفت:
- برخیز بایست و حرفت را مردانه بزن و جوابت را هم بگیر اینکه داد و قال کتک کاری ندارده.
...جهانگیر که غضب و خشمش را خالی کرده بود، به پیش اسد رفت و سرش را پایین انداخت:
- من اودم که به غلامی قبولم کنید.
اسد دستانتش را پشت کمردرهم قلاب کرد و سینه اش را جلو داد گفت:« پدرت کو؟؟ »
وقتی جوابی نگرفت ادامه داد: « نشنیدم ؟ ما خیلی سال است در این ده زندگی می کنیم ندیده ام پسری تنهایی بره خواستگاری؟»
جهانگیر جلو رفت و گفت:
- من خودم تنهام پای حرفمم مردانه ایستادم
اسد دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و گفت:
- ببین پسر جان من با پدرت نان ونمک خورده ام این قائله را ختم کن راهت را بگیر برو، آره پسر جان برو...
جهانگیر جلو رفت و گفت من قول و قرار هایم را با طلوع گذاشته ام . هوشنگ از جا برخواست و گفت:
- تو گ... خوردی مرتیکه اسم ناموس من را میاری
طلوع به جلو دوید وگفت:
- اما من که به تو گفته ام بزرگترها هرچه گفته اند...
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۷