👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 110
به وضوح می لرزید و اگر میز ستون بدنش نمی شد به حتم فرو می ریخت.
- خوب می دونی که با همه چی جنگیدم و وقتی تونستم اون پیری رو با هزار دوز و کلک راضی کنم برگشتم ایران ولی دیگه هیچ حسی نداشتم تا این که تو پات رو گذاشتی وسط این بازی.
مرور خاطرات تنها نمک روی زخممان می شد و بس ولی او قصد خاموش شدن نداشت.
- ازت خوشم اومده بود چون فرقت با بقیه تومنی دو هزار بود پس خودم این قدر بهت بال و پر دادم که شدی رئیس گله ی گرگ ها.
گوش هایم سوت می کشید و دیگر توان شنیدن نداشتم ولی قبل از خروجم از اتاق باید به او تلنگر می زدم.
- تو گرگی؟
پوزخندی زدم و قدمی به عقب برداشتم.
- گرگی که کارش به علف خوری رسیده در اصل یه بره ی ترسوئه که فقط دوست داره با سرخوشی دندون تیز و قدرت بی بدیل دشمنش رو نادیده بگیره!
مقابل آیینه ی میز توالت نزدیک به تختم ایستاده بودم و نگاهم روی سیاهی لباس هایم می دوید و گاهی از ترس عکس گرگ زوزه کشی که گوشه ای از کتم را اشغال کرده بود، پشت همان تخته سنگ قایم می شد و آرام قلب مشوشم را به آغوش می کشید.
دیده از تصویر مقابلم گرفتم و در کشوی میز را گشودم، انگشتر طرح تاجی که هدیه ی سردین بود را برداشتم و درون انگشت اشاره ام جای دادم و سمت شقایق برگشتم.
- من حاضرم.
آرام از پشت میز شطرنج بلند شد.
- به نظرت قدرت دست لشکر سیاهه یا سفید؟
فاصله ی بینمان را با چند گام کوچک از میان برداشتم.
- شاید هیچ کدوم، به نظر من قدرت ازآن کسیه که حداقل یه سرباز زیرک داره تا بتونه به خونه ی حریفش نفوذ کنه و حکم وزیر بودن بگیره و شاهش رو نجات بده!
کنارم قرار گرفت و با لحنی پر از تردید پرسید: تو لشکر سیاهت همچین سربازی رو داری؟
هنوز بازی شروع نشده بود و من در مقابل سوال ساده ی همسرم کیش و مات شده بودم.
بازویم را در حالت نود درجه قرار دادم.
- راستش نمی دونم، این زندگی این قدر دورم زده که دوست دارم عطاش رو به لقاش ببخشم و بذارم دشمن قلعه ی رو به تخریبم رو فتح کنه!
انگشتان هر دو دستش دور بازویم پیچ خوردند.
- شاید باورت نشه ولی الان دلم می خواد واقعاً گرگ باشی چون ارتشش تک نفره است و به احدی احتیاج نداره!
نمی دانم تب داشت و دستانش چون کوره بودند یا بر سر هر کلمه اش آتش موج سواری می کرد که من آن گونه گُر گرفته و سکوت را برگزیده بودم.
در را باز کردم و خروجمان از اتاق مصادف با بیرون آمدن الناز از سنگرش شد.
صدای دندان قروچه ی شقایق نشان از بلعیدن کلماتش داشت ولی برعکس او آتش تنفر الناز با قدرت زبانه می کشید.
- آره دو دستی بچسب بهش نکنه یه وقت ازت بدزدنش نه که آخه دوردانه ای براش به خاطر اون می گم!
شقایق برای چند ثانیه چون مجسمه از بُهت خشک شد ولی سریع به خودش آمد و جواب الناز را داد: خیلی بهت فشار اومده که آرزوهات واسه من خاطره است، نه؟
فریاد در اتاق الناز در صدای موسیقی ای که از طبقه ی پایین می آمد گم شد.
- خاطراتت رو جمع کن برو قبل از این که کثافت کاری هات رو برای عام و خاص رو کنم!
از لحن پر غیض حریف رعشه به جان همسرم افتاد ولی عقب نشینی نکرد.
- هر چی تو می گی قبول، اصلاً من کثیف ولی یادم نمیاد تو آغوش همسرم بوده باشم و تو فکر برادر شوهرم یا بهتره بگم...
با هجوم الناز حرفش نصفه ماند و من سپر شدم در برابر خشم زن ناکام مقابلم که حقیقت سیلی شده و گونه هایش را رنگ زده بود.
- حدت رو بدون الناز! نذار کاری کنم مجبور شی همین امشب برگردی فرانسه!
دستانش مشت شدند و کنار بدنش قرار گرفتند.
- می دونی آقای رئیس تقصیر هیچ کی جز خودم نیست، زیادی بزرگت کردم و دیگه نمی شه کاریش کرد ولی کاش یه جو معرفت داشتی که حداقل واسه من یکی کُری نخونی!
بعد گردن کشید و با پوزخندی رو به شقایقی که پشت من پناه گرفته بود گفت: داستان زندگی شما قصه ی همون موشیه که تو سوراخ نمیره ولی جارو به دُمش بسته! شاید ماهان حرف هام رو یه مشت هزیون از سر عصبانیت و حرص برداشت کنه ولی تو خوب می فهمیشون.
مغزم همچون کتم درون دستان شقایق هر لحظه مچاله تر از ثانیه ی قبل می شد، قبل از آن که واژه هایم به پرواز درآیند الناز با گام هایی محکم چون گرگی بالان دیده ما را تنها گذاشت.
به سختی سمت شقایق برگشتم.
- الناز چی می گفت؟
با نوک انگشت نم زیر ابرهای سیاهش را گرفت.
- عقده از سر دلش باز می کرد.
سری به نشانه ی تأسف تکان دادم.
- کاش یه کتابی، چیزی بود تا شما زن ها رو ترجمه می کرد!
گله ام لبخند کوچکی را مهمان لبانش ساخت و من بی توجه به زیبایی آن گل قرمز شکفته از او دور شدم.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۷