👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 11
تو این گیر و دار اشک و گریه رو کم داشتم که اونم جاری می شه و مقابلم چشمای امیر از حدقه بیرون می زنه و با انگشت اشاره، خودش رو نشون میده و زمزمه می کنه:
- با منی؟
جعبه ی دستمال کاغذی که رومیز هست رو سمتش هل میدم و دق دلی ام از پارسا و خودش رو یکجا سر امیر خالی می کنم:
- آره که با توام، به من قول ازدواج دادی و رهام کردی؛ اومدی با یه دختر دیگه داری دل میدی و قلوه می گیری! خجالت نمی کشی؟
بازم خنده ی امیر عذابم می ده و جوابش بدتر آتیشم میزنه:
-خب لابد لیاقت نداری!
فکر می کردم با امیر یه جدایی عادی داشتیم ولی این که من لیاقت نداشته باشم رو اصلا فکرش رو هم نمی کردم. نکنه پارسا هم چنین حسی داره که خنده های سهم من رو با اون دختر تقسیم می کنه؟
-من بی لیاقتم؟ باشه... این یه سال از زندگی ام رو هم حس می کنم تلف کردم، برو به جهنم...
صدای آروم پارسا از پشت سرم میاد که بازم داره می خنده و چیزی به دختره می گه:
-گفتم که مچم رو بگیره حسابم با کرام الکاتبینه!
اشک می ریزم و دختره هم طوری که بشنوم حرف می زنه:
-خدا بهت رحم کنه پارساجان، زنده موندی باهام تماس بگیر...
با حرص جیغ می کشم و نگاهم به امیره ولی سوالم در اصل از پارساست.
با امیر صنمی ندارم ولی حتی در این شرایط هم نمی خوام پارسا رو ضایع کنم و مجبورم تو جمع حاضرین رستوران که نگاهشون به میز ماست، امیر رو آدم بد جلوه بدم.
-اصلا دوستم داشتی؟
صدای چرخیدن صندلی پارسا میاد و امیر برای تایید سر تکون میده و تمسخر از صورتش پر می کشه:
- آره، خیلی دوستت داشتم... همیشه تو فکرم بودی...
زل زده ام به چشماش و پیشخدمتی کنار میز می ایسته و سعی می کنه محیط رستورانش رو آروم نگه داره.
-خانم، آقا؛ میشه مراعات محل عمومی رو بکنید؟
صدای پارسا از کنارم میاد و جواب پیشخدمت رو میده:
-ببخشید خانم، الان میریم...
نگاهم تو نگاه امیر قفل شده و از عصبانیت نفس نفس می زنم. پارسا بازوم رو می گیره و سعی می کنه از جام تکونم بده و بیرون ببره.
-هیواجان، بریم حرف بزنیم...
دستش رو پس می زنم و کیف و گوشیم رو از وسط میز چنگ می زنم. نگاه امیر دنبالم می کنه و با پس زدن پارسا از رستوران خارج می شم. پارسا دنبالم میاد و تموم تنم از استرس می لرزه.
-هیوا، عزیزم اون طوری که فکر می کنی نیست. دخترخاله ام تازه از ترکیه اومده، مامان گفت ببینمش، اگه نپسندیدم، هر کاری بخوام می کنه...
تندتر مسیر پیاده رو رو طی می کنم و بدون نگاه به پشت سر جوابش رو می دم:
-ظاهرا که خوشت اومده بود.
بازوم رو می گیره و نگهم می داره، می خواد بغلم کنه ولی مقاومت می کنم و زمزمه می کنه:
- داشتیم گپ می زدیم فقط، براش از تو گفتم... اصلا جلسه ی مهمی نبود هیوا...
شونه هام رو می گیره تا آروم بشم و لبخند همیشه مهربونش رو به روم می پاشه و حرفش رو ادامه میده:
-مامان بعد این ملاقات دیگه کاری باهامون نداره...
چهره ی پارسا مقابلمه ولی مردمک چشمم مردی رو می بینه که پشت سرمون از رستوران بیرون اومده و کمی دورتر ایستاده و نگاهمون می کنه.
از این شرایط بیزارم و دست پارسا رو پس می زنم و سمت پارکینگ ماشینم میرم:
-فراموشش کن، باور نمی کنم، حداقل به من می گفتی که اینقدر عذاب نکشم...
-هیوا... هیوا جان...
نوشته : یغما
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۷