پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 12
قفل ماشین رو از دور باز می کنم و به محض این که تو محوطه ی تاریک و روشن پارکینگ قرار می گیرم، از پشت سر محکم بغلم می گیره و اجازه ی تکون خوردن نمیده و با لحن مظلومانه خودش رو برام لوس می کنه.
-هیوا... ببخشید که نگفتم دیگه... سعیدم نباید می گفت، نمی خواستم اصلا با این فکر اذیت بشی...
دلم گرفته و غمگینم. از هرچیزی که پیش اومده و از خودم بیزارم. سرش رو از روی شونه ام جلومیاره و کنار گونه ام رو می بوسه:
- ببخش دیگه هیوایی...
به کنار هلش می دم و سانتیمتری هم تکون نمی خوره:
-برو کنار الان کسی میبینه...
می خنده و همون طور که با دستاش قفلم کرده، مقابلم می چرخه و با خنده گونه ام رو می بوسه و از جیب کتش، دوتا بلیط بیرون می کشه و با گردن خمیده برام طنازی می کنه:
-ببین می خواستم بعد از این قرار شام بیام دنبالت، بریم کنسرت...
خودم می خوام که ببخشمش، پارسا تموم دارایی احساسی منه و نمی خوام درحالی که می دونم، امیر تماشام می کنه، اون رو هم از خودم دور کنم و تو تنهایی بپوسم.
بلیط رو از دستش می کشم و با تهدید، انگشت اشاره ام رو مقابلش می گیرم:
-یه بار دیگه از این قرارا بذاری، کشتمت ها...
مهربون می خنده و درحالی که دستش روی پهلومه، سمت ماشین هدایتم می کنه:
- غلط کنم بانو... بریم تا مامانم پیدامون نکرده...
خودش پشت رل می شینه و نگاهم رو دزدکی به پشت سرمون می فرستم. با دیدن سایه ای که از محوطه ی پارکینگ دور میشه، لبخند می زنم و کنار پارسا می شینم و سمت سالن کنسرت رانندگی می کنه.
هردوساکتیم، در سرم به این فکر می کنم که امیر، این سه سال رو چه جوری گذرونده؟ ازدواج کرده؟ دوست دختر یا نامزد داره؟ تخصصش چی شد؟
غرق در این افکار همراه پارسا وارد سالن می شم و روی صندلی کنار هم می شینیم.
اطرافم رو چک می کنه و وقتی مطمئن می شه این سمتم خانم نشسته، راحت سرجاش می شینه و بدون گوش دادن به حرفای مجری، آروم زمزمه می کنه:
-امشب با مامان حرف می زنم. خودش می دونه تو رو می خوام، فقط داره تلاش می کنه، حرف خودش رو به کرسی بنشونه...
مادرش رو خوب می شناسم. اوایل که تب دوستی مون داغ بود و بدون توجه به شرایط، خبر دوست داشتنم رو بهش داد، اومد و جلوی بیمارستان، قشقرقی راه انداخت که بیا و ببین.
اون روزم رابطه ام با پارسا رو تموم شده دیدم و حسابی از خجالت مادرش در اومدم. درسته مادرش بود ولی حق نداشت توهین کنه و درحالی که پیشنهاد اولیه از جانب پارسا بود، من رو متهم به اغوای پسرش کنه!...
جدای از همه ی اینا منم باید به همین زودی به صورت جدی با بابا صحبت کنم تا فرصتی ایجاد کنه و برای دیدن پارسا، به جزیره بیاد.
بعد از مامان، رفت و آمدش کمتر شده و از پارسال که دیدار کوتاهی با پارسا داشت، هنوز موفق به دیدنش نشدم.
خانواده ی روشن فکری نیستیم. بابا بعد از اتفاقی که برای مامان افتاد، حساس تر شده و بعد از دیدار سال گذشته اش با پارسا، مجبور شدم بهش امار اشتباه برسونم که صرفا دیدارهامون یک روز در هفته و در مکان عمومیه تا به تصمیم درست برسیم.
اگه به سی سالگی برسم و هنوز، مجرد باشم، مجبور میشم تن به خواسته ی بابا بدم و برخلاف میلم با هرکسی که انتخاب کرد، زیر سقف برم...
-هوم؟
به صدای پرسش هوم مانند پارسا، از فکر و خیال بیرون می زنم و نگاهش می کنم. انگار چیزی گفته و چون غرق فکر بودم، متوجهش نشدم و وقتی نگاه گنگم رو می بینه، مجدد می پرسه:
-می شناختی اش؟
-کی رو؟

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی