👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 81
تو دهنی اسد روی لب های طلوع پایین امد. کربلایی دست اسد را گرفت و نگذاشت دست دومی که بلند کرده بود تا به صورت طلوع بزند پایین بیاید.
اسد رو به جهانگیر کرد و گفت:
- این دختر عقلش نمی رسه ولی من خوب عقلبم می رسه حتی اگر طلوع نشان شده ی برادر زاده ام نبود جنازه اش را هم روی دوشت نمی انداختم.
کربلایی با تعجب پرسید:
- چرا مگر جهانگیر چه عیبی داره؟
- عیبی ندارد، اما گمان می کنید ما حالیمان نمی شود وقتی با ما سر یک سفره می نشینید، بعدش دهانتان را آب می کشید؟ از معرفتمان است که نشستیم در این ده زندگی کردیم و پچ پچ های صد من یه غاز مردم به ظاهر مسلمان را شنیدیم و یک گوش را در کردیم و یک گوش را دروازه... من هزار سالم این دختر بماند گوشه ی خانه ام و موهایش مثل دندان هایش سفید شود برایم بهتراز این است که عروس خانه ا ی شود که زن هایش روز ی تا دو سه مرتبه گوشه و کنایه به جیگر عروسش نزند و چشم و ابرو برایش نیایند صبحشان شب نمی شود، نمی دهم.
از حرف های واقعی اسد عرق شرم بر کمرم نشست. طلوع را در بغلم گرفتم و کنج ایوان نشاندم. آهسته در گوشش گفتم این پدری که من می بینم کوتاه بیا نیست بعد غروب افتناب وقتی مطمن شدی همه خواب اند بقچه ات را ببند و از حیاط بیابیرون.
طلوع با تعجب نگاهم کرد و خواست حرفی بزند که دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:
- پدرت کوتاه بیا نیست، پسرعموت هم خاطرت راومی خواد واگرنه با دیدن این اوضاع پاپس می کشید.
اشک از گوشه ی چشم هایش به پایین چکید. ادامه دادم:« تنها راهش همین است» طلوع نگاهی به بقیه انداخت جهانگیر لب باغچه و هوشنگ این طرف با نگاه برای هم خط ونشان می کشیدند کربلایی هم کنار اسد نشسته بود و نصیحتش می کرد خاله خورشید هم هنوز گوشه ی ایوان زیر لب می گفت:
- پاک ابرویم رفت حیثیتم رفت دیگر چطور در بین مردم سربلند کنیم و...
طلوع گفت:
- تو میگی فرار کنیم؟
- نه اما اگه به آیین بهایت عقد کنید پدرت هم کوتاه میاد، آقاجونمم همینطور، بعد مسلمان میشید و عقد مسلمانی می کنید.
- اما آقاجونم دق می کنه
- نترس من حواسم هست.
از کنار طلوع بلند شدم و کربلایی هم حرف هایش را با اسد زده بود که از خانه ی آن ها بیرون آمدیم جهانگیر سر خورده و ناراحت لخ لخ کنان دنیالمان می آمد.
کربلایی از ما خداحافظی کرد و به دشت رفت.
رو به جهانگیر و نصیر دادم گفتم تنها راهش اینکه جهانگیر امشب با طلوع به دهاتی که چند تا ده جلوتر از ده ما بود برود چون انجا اکثرا بهایی بودند و عمو اسد و طلوع را خوب می شناختند، می توانستند انجا عقد کنند وفردا به ده برگردند من هم بعد رفتنت با کربلایی صحبت می کنم تا به خانه ی اسد برود و هوا دارشان باشد نصیر مخالفت کرد و گفت نمی شود تنها بفرستی شان و قرار شد خود نصیر هم همراه طلوع و جهانگیر برود . بعد اینکه سرو صداها خوابید به خانه ی پدرم رفتم و گفتم بهتر اینکه در این امر جهانگیر را حمایت کنید مادرم می گفت: « اخر دختر جان، ان ها دین وایمانشون با ما نمی خواند چطور می خواد بیاید و سر این سفره بنشینه ؟مگه میشه؟ از طرفی منم که لال بشم اسد که دخترش را به مسلمان نمی ده». تا شب آنقدر به خانه ی پدرم و اسد رفتم و برگشتم تا هردو خانواده را تقریبا نرم کردم.
نیمه های شب اسب نصیر را از اصطبل بیرون اوردیم وهمراه نصیرو جهانگیر کنار درختان لب رودخانه نشستیم ومنتظر بیرون امدن طلوع شدیم.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۷