👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 111
پایین پله ها منتظرش بودم و وقتی آمد با هم وارد سالن بزرگ خانه که مملو از دختر، پسرهای جوان بود، شدیم. سردین پشت میز چهار نفره ای در صدر سالن نشسته و بادیگاردها پشت سرش صف بسته بودند.
نگاه خیره اش که سانت به سانت اندام همسرم را وجب می زد حکم کلتی روی شقیقه ام را داشت و من هر آن امکان کشیده شدن ماشه و متلاشی شدن مغزم را می دادم.
شقایق بیش تر خودش را به من نزدیک کرد.
- ماهان اون کیه؟
دستم را پشت کمرش گذاشتم و با گرفتن پهلویش به آغوشم دعوتش کردم.
- سردین، اصلی ترین مُهره ی سپاه سفید پوشه.
نیم نگاهی سمت او که دیگر به احتراممان برخاسته بود، انداخت.
- ایرانی نیست؟
تلفیق بلندی صدای موسیقی و هیاهوی حضار آن قدر عذاب آور بود که ناخودآگاه خطی بر پیشانی ام نشست.
- دو رگه است، مادرش فرانسوی و پدرش ایرانیه.
گویا آن دو گوی تیره که روی شب را از تاریکی بیش از حد سیاه کرده بودند، شقایق را هم آزار می دادند که سر پایین انداخته بود.
لبانم را به گوش هایش نزدیک کردم.
- اون آدم خیلی خطرناکیه شقایق، خواهش می کنم امشب بدون من حتی آب هم نخور.
آوای پاشنه های کفشش از نفس افتادند و قدم هایش وارفتگی را فریاد زدند.
- ماهان من می ترسم!
شاید قبل از دیدن آن کابوس می توانستم ادعا کنم که با وجود من در کنارش ترس مفهومی ندارد ولی بعد از آن، تنها زبانم به عادت چرخیده بود و گفته هایش را باور نداشت.
- تا من هستم از چیزی نترس.
دم عمیقی کشید و گام آخر را با هم برداشتیم و مقابل سردین ایستادیم.
- سلام، خوش اومدی به ایران.
لبخندش عمق گرفت و دماغ عقابی شکلش حجم بیش تری را میان اجزای صورتش اشغال کرد.
- سلام، خیلی ممنون دکتر سالاری.
دست درون دستش قرار دادم.
- بشین، چرا سر پا ایستادی؟
انگشترم را با انگشت شستش لمس کرد.
- هنوز هم مثل قدیم جاه طلبی. ببینم قصد معرفی این بانوی زیبا رو نداری؟
برای چند ثانیه نفس در سینه ام جا ماند ولی قبل از آن که من یا شقایق دهان باز کنیم الناز جواب سردین را داد: ایشون شقایق همسر اول ماهان جان هستند.
نگاهش را به سختی از شقایق گرفت و با پوزخندی رو به الناز گفت: نگو این قدر سرگرم بودم که تو شدی دومی و من بی خبر موندم!
خون درون رگ هایم مذاب شده بود و میل به آغوش کشیدن او را در سرم می پروراند.
با هزاران زحمت جلوی زبان سرخم را گرفتم تا سرسبز بر باد ندهم.
- الناز می گفت برام سورپرایز داری، نمی خوای روش کنی؟
با دست اشاره کرد بنشینیم و خودش قبل از همه روی صندلی اش جای گرفت.
- عجله نداشته باش، می گم حالا وقت زیاده.
دم عمیقی کشیدم بلکه کمی آرام شوم.
- می دونی که از انتظار متنفرم.
پا روی پا انداخت و یکی از جام های روی میز را برداشت.
- یعنی این بار دوست نداری دعوتم کنی اتاقت و پشت اون میز دوئل کنیم؟
ابرو بالا انداختم.
- دوئلی که بازنده اش معلوم باشه از نظر من به درد لای جرز دیوار می خوره.
اندکی از محتویات درون گیلاسش را نوشید.
- خیلی به خودت مطمئنی!
روی میز دایره ای شکل با نوک انگشتانم ضرب گرفتم و دیده در چشمانش دوختم.
- تو هم مثل این که خیلی دوست داری عین همیشه ببازی، نه؟
با انگشت اشاره فرمان داد تا نزدیکش گردم، کمی خود را سمتش کشیدم و منتظر ماندم.
- یه پیشنهاد فوق العاده برات دارم که می تونه شرط بازیمون باشه، حالا چی باز هم سر حرفت هستی؟
عقب کشیدم و نگذاشتم او به خواسته اش برسد و طمع را در وجودم بیدار کند.
- من تنها بازی که با تو می کنم گل یا پوچه!
با چشمانی ریز شده تشویقم کرد.
- نه خوشم اومد انگار زندگی قشنگ از اون خامی نجاتت داده!
بعد رو به الناز کرد و گفت: یه تیکه کاغذی، چیزی به عنوان گل بده دست شقایق عزیز.
الناز با حرص تکه ای از آدامس درون دهانش را کَند و به طرف شقایق گرفت. صورت شقایق از انزجار جمع شد و با تعلل دست جلو برد و گل را گرفت.
- این رو چه کارش کنم؟
سردین با لذت نظر را روی صورت همسرم گرداند.
- پیش خودت نگهش دار و بذار من و ماهان حدس بزنیم گل تو کدوم دستته، هر کی تونست گل رو زودتر تشخیص بده حق داره هر چیزی رو از اون یکی طلب کنه.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۷