پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 82
صدای جیرجیرک ها و صدای گذر آب میان رودخانه آن قدر دل نشین بود که هیچ کدام حرفی نمی زدیم وفقط گاهی بر می گشتیم و به در چوبی حیاط نگاه می کردیم انتظارمان زیادی طول کشید در دلم غوغا بود اگر در این چند ساعتی که بیرون بودیم اتفاقی افتاده باشد چه کنیم؟ جواب برادرم را چه می دادم او به اعتماد من از خانه ی اسد بیرون امده بود
. جهانگیر کلافه شده بود و سنگ های لب رود خانه را به رود پرت می کرد اما حرفی نمی زد. باهر صدای «خشی« به عقب برمی گشت نصیر که از انتظار خسته شده بود گفت:
- بهتره بریم گمان نکنم بیاد، بچه ها هم توی اتاق تنهان، اگه بیدار بشن..
پیراهن نصیر را گرفتم و گفتم::
- تا سپیده که حمامی بخاد خزینه را روشن کند صبرکنیم
ونگاه پر التماسم را به او دادم. نصیر من را خیلی دوست داشت و به یاد نمی آورم حرفی زده باشم و گفته باشد نه.
نگاهم به بردارم افتاد. پریشان بود و دستش را مدام بر گلویش می کشید. می دانسم دارد نا امید می شود و بغض کرده که اینجوری برزیر گلویش دست می کشد. نمی خواست اجازه دهد گریه اش بگیرد مدام دستانش را درهم قلاب می کرد و باز می کرد وبه پوسته ی تنه ی خشک درخت ور میرفت کلافه شده بود که دیدم به سمت رودخانه می رود دستش را گرفتم ولی گفت نفسم دارد بند میاد ماهرخ، می ترسم اگه نیاد؟
دستش را رها کردم کلافه به میان اب رفت وخلافه جهت رود خانه شروع به راه رفتن کرد. می دانستم دیگر نمی تواند گریه نکند می خواهد ما اشک هایش را نبینم خودم هم بغضم گرفته بود دلم می خواست کاری کرده باشم، می خواستم خودم ارام بگیرم. مدام زیر لب خدارا صدا می زدم که صدای در چوبی باعث شد به عقب برگردم طلوع سرش را ازمیان در بیرون کرده بود و اطراف را دید می ز.د سریع از پشت درخت ها بیرون امدم وارام صدایش زدم من را دید و بقچه اش را زیر بغل داد وارام در را بست. بهترین لباسش را پوشیده بود. با دیدنش لبخندی زدم و از نصیر خواستم جهانگیر را صدا کند نصیر به میان اب پا زد و چند بار به جهانگیر سنگ پرت کرد تا برگشت و با دیدن طلوع میان اب رودخانه شروع به دویدن کرد و به سمتمان آمد.
هر دو رو بروی هم ایستاده بودند واشک هایشان زیر نور ماه می درخشید.
جلو رفتم و گفتنم برای حرف زدن و درد ودل وقت هست تا هوا روشن نشده باید به ده بعدی برسید.
نصیر جهانگیر و طلوع را سوار اسب بصیر کرد و خود بر اسبش سوار شد و میان رودخانه براه افتادند و کمی بعد از رودخانه بیرون زدند و در دشت تاختند انقدر ان جا ایستادم تا از نظرم محو شدند.
به خانه برگشتم آسمان رنگ سیاهی اش را می باخت و زیر اسمان کمی روشن شده بود اما خورشید هنوز از افق بالا نیمده بود. هوای سرد صبحگاهی تنم را لر زاند اما دلم از ترس بیشتر می لرزید و با خود گمان می کردم که نکند کاری که کرده باشم آخرعاقبت خوبی نداشته باشد. با صدای، گیوه های کربلایی که به من نزدیک می شد به عقب برگشتم، کربلایی آستین هایش را بالا زده بود و به سمت چاه می آمد، سلام کردم.
- سلام باباجان چرا اینجا نشسته ای سر صبی؟
من حتی از واکنش کربلایی نسبت به کاری که کرده بودم می ترسیدم چه برسد به پدرم یا اسد وخاله خوشید.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی