👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 112
واهمه از برنده شدن و شرط نامتعارفش تک تک سلول هایم را به دخمه کشانده بود ولی نباید به ترسم اجازه ی رخ نشان دادن، می دادم.
- اگرچه گل یا پوچ شرطی مسخره است ولی هر چی بگی قبوله جز بحث ناموسی.
دستی به ریش های بلند و رنگ شده اش کشید.
- رو حرفت حساب کردم، لازمه یادآوری کنم اگه زیر حرفت بزنی چه عواقبی می تونه برات داشته باشه؟
به نشانه ی نه سر بالا انداختم و او شقایق را مخاطب قرار داد: بازی سه دور ادامه داره تا یکیمون به عنوان برنده ی قطعی شناخته شیم، گل رو توی دست هات هر چه قدر می خوای جا به جا کن بعد بلند شو و پشت به ما وایستا.
نگاهم درگیر لرزش دستان همسرم بود و تا قبل از آن که زیر میز قرار بگیرند با درد بدرقه شان کردم.
- ماهان می شه کمکم کنی پاشم؟
نیم خیز شدم تا به خواسته اش جامعه عمل بپوشانم که صدای سردین در جا میخکوبم کرد.
- فکر نمی کردم من رو این قدر ساده فرض کرده باشید!
بعد با اشاره ی چشم و ابرو به الناز فهماند که او باید جای من برخیزد و به همسرم کمک کند.
نمی دانم هوا کم بود یا ریه های من جا زده بودند که نفسم یکی در میان بالا می آمد ولی برعکس من سردین کاملاً خونسرد نشسته و پا روی پا قرار داده و چشمان بی فروغش را به دستان شقایق گره زده بود.
- تو اول می گی یا من بگم؟
هر لحظه به قدرت زلزله ی رخنه کرده در جان شقایق افزوده می شود و دیگر برایم برد و باخت مهم نبود، تنها دلم می خواست همسرم آرام گیرد.
با نوک انگشتانم عرق نشسته روی پیشانی ام را زدودم.
- تو بگو.
چشم باریک کرد و قلاب در هم تنیده ی دستانش را پشت سرش قرار داد.
- راست گله!
تیرش وسط سیبل را نشانه رفته بود که انگشتان شقایق از هم گسست و گل میانشان سقوط را چشید.
فهمیدن آن که پاهای همسرم دیگر تحمل وزنش را نداشتند به هیچ عنوان کار سختی نبود و من برای کمک به او بی درنگ از جایم بلند شدم.
- خوبی؟
سد دیدگانش لبالب شده و هر لحظه امکان شکستن مقاومتش وجود داشت.
- ماهان بریم.
زیر بازویش را گرفتم.
- فعلاً امکانش نیست، می برمت تو اتاقم تا تو یه ذره استراحت کنی کار من هم تموم شده.
غنچه ی سرخش را به حصار دندان هایش در آورد تا با کمک درد حواسش را هشیار سازد و کلماتش را غلاف کند.
قدمی از سردین و گروهش دور شده بودیم که سر چرخاندم و گفتم: حال خانمم زیاد خوش نیست و این بار شانس باهات یار بود و استثناً تو بردی، تا چند دقیقه دیگه برمی گردم ببینم شرطت چیه؟
از بین جمعیتی که غرق در شادی پوشالی بودند گذشتیم و قصد رفتن به طبقه ی بالا را داشتیم که عرفان بالای پله ها ظاهر شد.
- شقایق؟!
دندان روی هم ساییدم و نام خدا را آرام زمزمه کردم، طبقه خواسته ام شقایق سر پایین انداخته و بیش تر خود را در آغوشم جای داده بود ولی او دست بردار نبود.
- وقتی از دور دیدمت فکر کردم زیادی بالا رفتم و توهم زدم ولی الان می بینم نه انگاری واقعاً خودتی!
چند پله ما بالا رفته و چهار، پنج تایی هم او پایین آمده بود و درست در مقابل هم ایستاده بودیم.
- حاشا به غیرتت پسر! شقایق اگه زن من بود حتی نمی ذاشتم سردین اسمش رو هم بفهمه چه برسه به این که اجازه بدم با اون لاشخور سر یه میز بشینه.
دستم زیر بازوی شقایق مشت شد و واژگانم جای آن قدرت نمایی کردند.
- حالا که نیست پس اول دهنت رو آب بکش بعد اسمش رو بیار اونم با پیشوند یا پسوند خانم! بعد بیا اینجا واسه من لُغُز بخون.
سری به نشانه ی تأسف تکان داد.
- راست گفتن که نرود میخ آهنین در سنگ!
نفس های شقایق نامنظم شده بودند و نشان از افزوده شدن تشویش به حال خرابش داشت، به اجبار خشمم را فرو خوردم و او را کنار زدم.
- حساب کتاب من و تو باشه واسه بعد، فعلاً کار مهم تری دارم.
شقایق را تا تختم همراهی کردم بعد از اطمینان خاطر دادن به او برای سلامت برگشتنم از اتاق بیرون زدم و در را قفل نمودم.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۷