پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 13
دستم رو تو دستش می گیره و آروم نوازش می ده و با چشم و ابرو اشاره می کنه: همونی که تورستوران از میزش استفاده کردی...
ناشیانه و گیج سر تکون می دم:
-نه، از کجا بشناسم، فقط اجازه داد پشت میزش سنگر بگیرم و چون جوش آوردم از دستت سرش خالی کردم...
-همچی گفت دوستت داشته که حس کردم سالها می شناسدت...
چپ چپ نگاش کردم و با این که از حدسش ترسیدم، با حرص دستش رو نیشگون رو می برم و می غرم:
-یا من یا اون دختره، یه بار دیگه مامانت از این برنامه های معرفی بذاره، من می دونم و توها... بگو بیاد بشینیم سنگامون رو با هم وابکنیم، ازش معذرت خواهی ام می کنم ولی دیگه دیدن این دخترای هزار رنگ نرووو...
با نیش باز لپم رو می کشه و نور سالن کم می شه و صدای موزیک در فضا می پیچه.
-آخ که چقدر حسودی می کنی، خوردنی می شی تو...

***
خسته و بی رمق، فنجونم رو چای می ریزم و پشت کانتر می شینم. آذر هم دوتا فنجون پر می کنه و کنارم می شینه و اون، از منم خسته تره. با بی حالی ناله سر میده:
-خدایا، شیفت صبحا رو حذف کن، صبح برای خوابیدنه...
پس گردنش می زنم و غر می زنم:
-خب خیر سرتون زود بکپید، تا کله سحر چه غلطی می کنید بیدارید؟
چپ چپ نگام می کنه و برام چشم غره ی دوستانه میاد.
-تو تو خونه ی زوجی چه غلطی می کنی؟ مگه از خودت خونه نداری؟ ما بچه نمیاریم که راحت باشیم به کیف و حالمون برسیم، توی سرخر از کجا پیدات میشه نصفه شبی؟
از حرفاش دلگیر نمی شم، چون می دونم از سر دوست داشتنه.
از چند وقت بعد از عروسی شون و به هم زدنم با امیر، که کنج خونه ام کز کرده بودم و خورد و خوراک نداشتم، خودش اومد و با سعید به زور آوردنم این جا و اتاق طبقه پایین رو در اختیارم گذاشتند و با این اوصاف حق ندارند بیرونم کنند.
بخشی از مخارج و خریدها رو تقبل می کنم تا اونا هم از وجودم بهره ببرند و بار اضافی براشون نباشم و سعید واقعا از این امر راضی به نظر می رسه و البته این هم مقبوله که واقعا ممکنه مزاحم رابطه شون شده باشم.
سرم رو خسته روی کانتر می ذارم و اه بلند می کشم:
-وای آذر دلم می خواد بمیرم...
کنجکاو سرش رو کنار صورتم میاره و می پرسه:
-چرا؟ چیزی شده؟ دیشب به دختره اوکی داد؟
عصبی و با حرص سرم رو بالا میارم و می غرم:
-غلط می کنه، جنازه اش می کنم. یه چیز دیگه شد...
سعید: چی شد؟
به سعید که با تیشرت و شلوار راحتی پله های بالاخونه رو پایین میاد، نگاه می کنم و بدون مقدمه، حرفی که به دلم سنگینی می کنه رو به زبون میارم.
-دیشب تو رستوران، امیر رو دیدم...
آذر با صدای بلند«چی؟» می پرسه و سعید هم پاش سر می خوره و به زحمت خودش رو به نرده های چوبی نگه می داره و برای یک لحظه هر دوتاشون ماتشون می بره و بالاخره آذر، به حرف میاد:
-اونم دیدت؟ حرفم زدی باهاش؟ فهمید چه خبره؟
سر تکون میدم و چای یخ زده ام رو سر می کشم و با اه می نالم:
-آخ خدا... الان فکر می کنه پیله ی پسر جماعتم...
موهام رو از روی شال چنگ می زنم و با حرص جیغ می کشم.
-ایشش، چقدر احمقانه رفتار می کردم اون موقع... وای... یعنی نمی شد تو یه موقعیت دیگه پیداش بشه؟ الان فکر می کنه آویزون یه مردک دختر باز و یله شدم...
بلافاصله بلند میشم و سعید که تازه تعادلش رو روی پله ها به دست آورده، دوباره از جا می پره.
انگشت تهدیدم رو سمتش می گیرم و آروم و تهدید گونه سمتش قدم می زنم:
-سعید وای به حالت پارسا چیزی از امیر بفهمه، می کشمت این آذر بیوه می شه ها...
لبخند خبیثانه ای می زنه و انگشتاش رو بشکن مانند به هم میسابونه و ابرو بالا می ندازه:
- خرج داره جانم، هزینه ی این زیپ دهن رو بده...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی