👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 43
تلفن رو قطع می کنم و سریع روپوشم رو با مانتو عوض می کنم و کیف لوازم پزشکی رو برمی دارم و دستگاها و داروها و مهر رو داخلش می چینم و از اتاق بیرون می زنم. پشت استیشن وامیستم و به رعنا تیکه می ندازم.
-چه درمانگاه مجهزی! کو این سرویس نفربرتون!
می خنده و بیرون اشاره می کنه.
-برو نیم ساعته دم در منتظره! چیزی تجویز نکنی فقط چکاپ و ارجاع!
-چشم خانم منشی! امر دیگه؟
می خنده و سر تکون می ده و سرش با دفترچه بیماری گرمه.
-حواست به شرایطش باشه ها...
حس می کنم دست کمم گرفته ولی نمی تونم باهاش کلنجار برم که من خیلی خوبم!
از در بیرون میام و اطراف رو دنبال ماشین چشم می چرخونم و اثری از ماشین با مارک خاص نیست. و توجهم با یه تک بوق به مقابلم جلب می شه و ماشین امیر برام چراغ میزنه.
مات نگاهش می کنم و سرش رو از شیشه بیرون میاره.
-بفرمایید، دیر شد.
من نخوام این بشر رو ببینم باید کی رو ببینم؟
آب دهنم رو قورت می دم تا راه فراری پیدا کنم و دوباره حرف می زنه: بیا دیگه!
-ممنون، تاکسی می گیرم.
-بیمار مشکل قلبی داره، منم باید باشم!
با پاهای لرزون از پله ها پایین می رم و تو ماشینش می شینم. کمربندم رو می بندم و به مراعات محیط کاری فقط حرکت می کنه و حرف نمی زنه.
کنارش معذبم، هیچ توجیهی برای رفع و رجوع کردن رفتار دیشب خودم و پارسا ندارم و می خوام خودمو توجیه کنم که اصلا ربطی بهش نداره و لازم نیست توجیه بشه ولی از طرفی ام برام مهمه که فکر کنه خوشبختم و هیچ مشکلی ندارم ولی واقعا توجیهی ندارم.
جلوی خونه ی بیمار نگه می داره و توسط پرستاری که جلوی در انتظارمون رو می کشه، داخل میریم. خانوم جوونی روی تخت کنج اتاقی در حال استراحته، من وضعیت جنین رو بررسی می کنم و امیر هم با جدیت و ژستی که اصلا به رفتار لطیفش نمیاد وضعیت قلبی و جسمی اش رو چکاپ می کنه.
خوشبختانه همه چیز نرماله و باید تا سه ماه آینده رو همین طور هفتگی برای چکاپش به خونه اش بریم. بعد از پذیرایی مختصری دوباره تو ماشین با امیر تنها میشم و رفتارش حین ویزیت خانوم اجازه ی سکوتم رو نمیده.
-سر کار خیلی متفاوتی!
لبخند می زنه و ماشین رو داخل بزرگراه می ندازه.
--تحت تاثیر قرارت دادم؟
چپی نگاش می کنم و هیش می کشم.
-چه فرصت طلب!
ابرو بالا می ندازه و خراش گوشه ی ابروش برای فرو ریختن دلم کفایت می کنه.
-از این به بعد می¬خوام فرصت طلب باشم، به تقاص همه فرصتایی که از دست دادم!
بحث رو کشونده به بی کفایتیای خودش در گذشته و نمی خوام فکر کنه الان برام مهمه!
میخوام بحث رو ختم کنم و دیگه جوابی بهش نمی دم ولی مقابل پاساژی توقف می کنه و حین باز کردن کمربند ایمنی اش می گه:
-این بار راحت کنار نمی کشم؛ بهم فرصت می دی؟
نفسم رو پوف مانند بیرون می فرستم و نق می زنم.
-من یاد ندارم اشتباهاتمو تکرار کنم.
-ولی بلدی اشتباهات متفاوت داشته باشی!
سکوت می کنم تا دهنشو ببنده ولی معنای حرفش بدجور دلمو می سوزونه و می خوام بغض کنم. دلم خیلی برای خودم می سوزه و کاری برای خودم از دستم برنمیاد.
-خرید دارم تو پاساژ، میای؟
به ساعت مچیش که یادمه زمانی خودم براش خریده بودم اشاره می کنه و حرفشو ادامه می ده:
-ساعت کاری تموم شده، می خوای توام بیا...
به حالت قهر کیفمو تو بغلم می کشم و سرمو سمت مخالف می چرخونم. بدون اصراری پیاده می شه و سمت پاساژ می ره.
نوشته : یغما
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۲۷