👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 142
وسایل شخصی ام را از داخل ماشین برداشتم و با گام هایی مصمم عرض خیابان را گذراندم و وارد نمایشگاه برادرم شدم.
طبق معمول در حال چانه زدن با یکی از مشتریانش بود؛ نگاهش که روی من نشست از او عذر خواست و باقی کارها را به شاگردش محول کرد.
- اوه، خبر می دادی یه گاوی، گوسفندی چیزی زمین می زدیم!
شرمنده سر پایین انداختم.
- سلام داداش، خوبی؟
اندک فاصله ی بینمان را از میان برداشت و مقابلم ایستاد.
- سلام، خوش اومدی.
لحن صمیمانه اش دیدگانم روی را موهای کنار شقیقه هایش نشاند و آه در نهادم لانه کرد.
- ممنونم داداش، وقت داری یه خرده باهام گپ بزنیم؟
با دست انتهای سالن را نشان داد.
- آره حتماً، بریم.
پشت برادرم راه افتادم و با تعارفش صندلی روبه روی میزش را اشغال کردم.
گوشی تلفن را میان انگشتانش نگه داشت و رو به من پرسید: چی می خوری؟
حس می کردم زبانم چون کویر ترک برداشته بود.
- یه لیوان آب خنک باشه کافیه.
اخم ریزی کرد و چند ثانیه ای با تلفن پچ زد.
- خب، من گوشم با توئه.
کیفم را کنار پایم قرار دادم و اندکی زمان برای نظم دهی به جملاتم خریدم.
- راستش کارم لنگته داداش.
انگشتان شست و اشاره اش دو طرف لبانش را دربرگرفتند تا لبخندش بیش تر از آن کش نیاید.
- همون! من فکر کردم امروز آفتاب از غرب طلوع کرده.
منحنی کم رنگی طرح لبانم را به آغوش کشید.
- باور کن این قدر مشغله دارم که حتی گاهی وقت سر خاروندن هم ندارم.
اجازه داد پیرمرد آبدارچی قهوه هایمان را مقابلمان قرار دهد سپس گفت: بهت حق می دم من هم از این چیزها می ترسیدم که درس و دانشگاه رو بوسیدم و گذاشتم کنار، خب حالا نمی خواد این همه رنگ به رنگ شی؛ کارت رو بگو.
تکه ای بیسکویت از کنار فنجان قهوه ام برداشتم.
- نمی دونم خبر داری یا نه ولی از خونه ی بابا این ها طرد شدم؛ دو، سه روز دیگه ام چهلم رازانه ولی من نه وقتش رو دارم نه می دونم چه کسایی باید دعوت شن.
نمی دانستم از ضعف بود یا غم بزرگی که در سینه داشتم اما آن قدر دستم لرزید تا تکه بیسکویت درون فنجان قهوه ام غرق شد.
- یه زنگ بزن به مامان بگو پرنسسم منتظر خودشون و مهمون هاشونه.
بغض روی آوای برادرم هم خط انداخته بود و او سعی در پنهان نمودن آن داشت که سرفه ای تصنعی ای کرد.
- خیالت راحت باشه، فقط آدرس رستورانی که رزرو کردی رو بهم بده.
نفس آسوده ای کشیدم و جرعه ای از نوشیدنی مورد علاقه ام را مزه کردم.
- ممنونم داداش.
مانده بودم چگونه تکه های پازل ذهنم را کنار هم قرار دهم که پژواک مهرداد تمامش را به مرز نابودی کشاند.
- چیز دیگه ای هست که بخوای بگی؟
کمی خودم را جلو کشیدم و سوئیچ ماشینم را روی میز گذاشتم.
- باید بفروشمش، حسابی پول لازمم.
خم شد و سوئیچ را برداشت و آن را چندین بار مقابل چشمانش تکان داد.
- هنوز هم پول قرض نمی گیری؟
سکوتم را که دید از بازی با آن دست کشید.
- چرا؟
سوالش مبهم ترین پرسش عالم و من از ناگفته ها لبریز بودم.
- چون تو خودت تا خرخره زیر قرضی از اون گذشته آدمیزاد اسمش روشه آه و دم؛ من نمی دونم یه لحظه دیگه زنده ام یا نه پس ترجیح می دم جای این که چشم هام دست مردم رو بپان؛ دست هام رو زانوهام باشه و نون بازوی خودم رو بخورم.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۲۷