پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 44
تا به حال پاساژای این سمت جزیره نیومدم و بدم نمیاد سرک بکشم دنبالش از ماشین پیاده میشم و امیر هنوز داخل نرفته برمی گرده و انتظارم رو می کشه.
بهش می رسم و می خوام جدا ازش حرکت کنم ولی قدماشو باهام هماهنگ می کنه و میگه:
-ساکتی امروز؟ داری رو حرفام فکر می کنی؟
حسابی سرحاله و جلوم عقب عقب شروع به حرکت می کنه:
-امیدوار باشم به جواب مثبت؟
با سر کفش به ساق پاش می زنم و سریع از کنارش رد می شم.
-صنار بخور آش...
ناگهانی بازوم رو می کشه و کنار مانکنی از یه مغازه چفت می شم. می خوام سرش داد بکشم ولی انگشت اشاره اش رو به نشانه ی هیس روی بینی اش می ذاره و به سمتی اشاره می کنه و چشمام کور نیست که پارسا رو نبینم!
نه می تونم نفس بکشم و نه تکون بخورم. یه دختر بچه ی مو بور که موهاش رو خرگوشی بستن بغلشه و همراه همون دخترخاله ی مذکور داخل مغازه ای ایستاده و گپ می زنند.
دخترخاله مشغول چیدن ویترین مغازه است و پارسا با ذوق و لذت از بچه ای که نمی دونم از کجاست، مراقبت می کنه.
-نمی خوای بری و چیزی بپرسی؟
چشمام لبریز از اشکه و دق دلی ام رو سر امیر خالی می کنم.
-می دونستی این جاست و منو کشوندی؟
از مقابلم خودشو کنار می کشه و بی تفاوت شونه بالا می ندازه.
-بده با حقایق زندگیت روبه روت کنم؟ بد کردم؟
با حرص و تنفر از این شرایط می غرم: زندگی من و حقایقش از روزی که ازت جدا شدم دیگه بهت ربطی ندارن!
می چرخم و مسیر اومده داخل پاساژ رو برمی گردم. پشت سرم میاد و اصرار داره به پارسا چیزی بگم:
-واقعا می خوای همین طوری رهاش کنی؟ مطمئنم درمورد دیشبم ازش چیزی نپرسیدی؟ چرا می ترسی بازخواستش کنی؟
از پاساژ بیرون اومدیم و دیگه در معرض دید پارسا نیستم و راحت با اشکای سرازیر شده سرش داد می کشم.
-برای این که خودم گذشته ی منحوسی از وجود تو دارم!
اونم یاغی میشه و صداشو پس سرش میندازه.
-گذشته ات با من منحوسه؟
با سماجت پا زمین می کوبم.
-آره، آره، آره منحوسه!
دست به کمر نفس عمیق می کشه و کاملا عصبی و جدی به داخل پاساژ اشاره می کنه.
-هیوا برو بهش یه چیزی بگو تا خودم نرفتم!
سمت ماشینش می¬رم و باز رو حرف خودم تاکید می کنم.
-زندگی ام خیلی وقته به تو ربط نداره!
-انگار وقتی باهات بودم بهم ربط داشت! چرا من نفهمیدم از فوت مادرت؟ اون همه پیام می دادی کجایی؟ چی کار می کنی؟ کی میای؟ کی می تونم ببینمت؟ چرا یه بار نگفتی تنه لش پاشو بیا مادرم مرده؟ من فکر می کردم باز اطوار و برنامه و جشن و تفریح داری که پشت گوش می نداختم هیوا، به خدا وسط درسای سختم وقت این کارا رو نداشتم...
کنترلی روی اشکام ندارم و این بار حرصمو روی لاستیک ماشینش خالی می کنم، یه لگد، دو لگد، سه لگد، صدای دزدگیرش در میاد و با جیغ جوابشو می دم.
-حتی اگه اطوار و لوس بازی ام بود بازم ارزش یه جوابو داشت، منم درس داشتم، کمتر از تو ولی داشتم، ولی بعد هر خطی که می خوندم یه دور دلتنگ تو بودنو مرور می کردم...
پشت سرم ایستاده و نمی خوام بچرخم تا گریه ام به خاطر خودش رو ببینه، من همون سه سال پیش گریه هام رو براش کردم و دیگه مرورش هیچ فایده ای نداره. در ماشین باز می شه و روی صندلی می شینم.
اونم می شینه و مسیر برگشت به درمانگاه رو برای تحویل دادن وسایل پیش رو داریم.
کمی آروم گرفتم و امیر دست بردار نیست.
-بازم دلیلی نبود که از مرگ مادرت بی اطلاعم بذاری!
جوابی ندارم، اصلا به هیچ کس نمی خوام درمورد مادرم توضیح بدم. دوست ندارم چیزی بپرسند. دوباره که در جوابش سکوت دارم بحث رو عوض می کنه.
-می خوای بیای لاک پشتت رو ببینی؟
پوزخند می زنم: لابد آواز خوندن یادش دادی؟!
بلند می خنده و سر تکون می ده.
-امان از دست تو...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی