👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 143
نظرش خط دور فنجان را می پیمود اما گویی افکارش کیلومترها دورتر دچار جنگی سخت شده بودند.
- تموم می شه این کابوس، سپیده نزدیکه!
طی یک تصمیم آنی خورشید شدم و به شب چشمانش تابیدم.
- مهرداد تا دیر نشده یه تلنگر به الناز بزن، شاید از خر شیطون پایین اومد و از این مخمصه نجات پیدا کردی.
گره ی کوری بین ابروهایش جا خوش کرد.
- الکی چرت نگو تو که اون رو بهتر از من می شناسی به هیچ صراطی مستقیم نیست.
کیفم را روی زانوهایم گذاشتم و مدارک لازم را از درونش بیرون کشیدم.
- نه تا وقتی که یه برگ برنده داری.
از روی صندلی ام بلند شدم و پشت میز، کنار او قرار گرفتم.
- این ها مدارک پزشکی پدر النازه.
نگاه بی ارزشی به برگه ها انداخت.
- خب؟
یکی از دستانم را پشت صندلی اش نهادم بلکه تسلطم بیش تر گردد.
- یه سری چیزها رو لازم نیست بدونی فقط بگم که پدرش در حق الناز ظلم کرده و حالا با وجود بیماریش هر لحظه تو گذشته زندگی می کنه و جالب این جاست که الناز نمی دونه پدرش زنده است پس این می تونه یه شوک اساسی باشه، ازش استفاده کن.
با کلماتم سرباز تازه نفس برای جنگ اندیشه هایش فرستاده بودم که حتی پلک زدن را از یاد برده بود.
- من دیگه برم داداش، امری نیست؟
به کمک دسته های صندلی ایستاد.
- آدرس رستوران و جایی که باباش بستریه رو ندادی!
کیفم را درون دستانم جا به جا کردم.
- برات پیامکشون می کنم.
برای بدرقه ام از جایگاهش خارج گشت و همان طور که قدم به قدم نزدیکم می شد گفت: شماره حسابتم بفرست، خودم ماشین رو برمی دارم.
زمان به عقب برگشت و خاطره ها جان گرفتند و باز برادرانه هایش باری از روی دوشم برداشتند.
هیچ وقت احساس نکرده ساکن طویل ترین کوچه ی بن بست بودیم تا آن که به جبر زمانه مجبور به شمارش قدم هایم شدم.
کلید را درون قفل چرخاندم، نگاهی به ساختمان دو طبقه ی مقابلم انداختم و پاهای خسته ام را متقاعد به پیمودن اندک مسیری که مانده بود، کردم.
صدای گوش نوازی که از واحد اول به گوش می رسید نظرم را جلب کرد و به آهستگی وارد خانه شدم.
چاوجوان روی مبل نشسته بود و با متانت تمام کتاب درون دستانش را می خواند، دیدگانم از شال روی سرش گذشت و روی تسبیح بین انگشتانش جاماند.
خیلی طول نکشید که متوجه ی حضورم شد، کتاب را بست و با بوسه ای نهایت عشقش را ثابت کرد و آن روی میز نهاد.
- سلام، چه قدر خسته به نظر میای!
تکیه ام را از دیوار گرفتم و همان طور که سمت آشپزخانه می رفتم، پرسیدم: سلام، چرا گریه می کردی؟
از جایش برخاست و کنارم قرار گرفت.
- تا تو دست و صورتت رو بشوری من هم غذات رو گرم می کنم.
آبی به سر و صورتم زدم و پشت میز قرار گرفتم.
- سوال من جواب نداشت؟
سینی ماکارانی را کنار بشقاب و کاسه ی سالاد شیرازی گذاشت.
- نمی دونم، دلم آروم نمی گرفت.
مشغول غذای ام شدم و از ادامه ی بحث سر باز زدم.
- ممنون، خوشمزه بود.
لبخندش شیرینی عسل را به سخره گرفت.
- نوش جان.
لیوان آبم را برداشتم و از پشت میز بلند شدم و کانال های تلوزیون را بالا و پایین کردم و به او اجازه دادم در آرامش کارهایش را انجام دهد.
- چایی می خوری؟
صدای تلوزیون را کمی زیاد کردم و پاهایم را روی میز روبه رویم قرار دادم.
- نه، اگه کارهات تموم شده بیا بشین کارت دارم.
کنارم نشست و در سکوت چون من به صفحه ی نمایشگر مقابلمان چشم دوخت.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۲۸