👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 113
بعد از رفتن دکتر به اتاق برگشتم. مهری کمی حالش بهتر شده بود و صورتش از درد، دیگر به چروک نمی افتاد. کمی که کنارش نشستم به حیاط رفتم و با تعجب دیدم هیچکس در حیاط نیست به اتاق خودم رفتم که دیدم بچه ها گوشه ای کز کرده اند. با نگرانی پرسیدم:« چی شده؟» عباس گفت: « ننه به ما دست نزن تو مریضی»
با تعجب چند قدم جلوتر رفتم که بچه ها جیغ کشیدند و سرهایشان را در شکم های یکدیگر پنهان کردند. سرشان فریاد کشیدم: « می گید چتونه یا نه؟ من چمه که خودم نمیدونم؟» محمد از جا برخواست و گفت:
- زن ها، داخل حیاط گفتند مهری مریض واگیر دار داره حالا ماهرخ هم که بهش دست زده مریض شده»
آه.... بلندی کشیدم، در را مجکم بهم کوبیدم و به بیرون رفتم. نرگس گوشه ی مطبخ کز کرده بود و در حالی که بچه ی مهری را بغل کرده بود همانطور اشک می ریخت کنارش رفتم و گفتم:« کی این خزعبلات را به بچه های نادون گفته؟»
نرگس میان های های گریه اش گفت:
- اقدس رفته بود به مهری سر بزنه حرفای دکتر راشنیده بود
و زد توی سرش گفت دیدی چه خاکی بر سر شدم حالا چیکارکنم؟ چه خاکی به سرم کنم؟ جواب آقاش و مردش را چی بدم چار صباح دیگه که برگشتن؟ خود مهریم که داره جوون مرگ میشه.
دستش را گرفتم و گفتم« اقدس هرچی گفته بیخود گفته. دکتر شربت داد» بعد دست در جیب پیراهنم کردم و شربت را نشانش دادم و ادامه دادم: « مهری خوب میشه یک وقت نری بالا سرش بشینیی، بی تابی کنی که از ترس بمیره ها»
با نرگس خیلی حرف زدم تا آرامش کردم وحرف های اقدس را از ذهنش شستم.
بچه ها تا چند روز به من نزدیک نمی شدند و من هر بار به زور به آن ها می چسبیدم و می گفتم: « دیدی چیزی نشدی؟ دیدید من مریض نشدم؟» تا کم کم ترس بچه ها ریخت. اما هیچکدام از همسایه ها به طرفم نمی امدند و حتی برای سر و چشم گذاشتن هم به خانه نزدیک نمی شدند. ولی من اهمیتی نمی دادم. نرگس کار شب و روزش شده بود گوشه ی مطبخ نشستن و اشک ریختن اما من اصلا روحیه ام را نباختم و شب و روز بالای بسترمهری نشسته بودم و کارهایی که دکتر گفته بود را انجام می دادم. مهری گاهی که حالش کمی بهتر بود می پرسید چرا کسی به دیدنش نمی اید و من هربار با بهانه ای سرش را گرم می کردم دوماه بدین منوال گذشت و با رفت و آمد های دکتر مرتب و داروهایی که می آورد حال مهری بهتر شد »
با رفتن دکتر من کناربستر مهری نشستم که مهری دستم را گرفت و گفت: «می خواهم چیزی بگویم» و چقدر بد بود که لحظه های تلخ زندگی من به یک بار قانع نمی شدند و بارها به سراغم میامدند و روح و جانم را به سلاخی می کشیدند. در آن لحظه خاطرات زینب جلوی چشمم جان گرفتند و از خودم و زندگی ام و تقدیرم بیزار شدم و می گفتم من حتما در سینه قلبی ندارم که چنین چیزهایی دیده باشم و زنده باشم از بغض چانه ام می لرزید اگرچه دکتر گفته بود با شربت هایی که می آورد حال مهری خوب می شود اما من باور نداشتم و مهری هم که می دید کسی به دیدنش نمی اید دست از جان و دل شسته بود و
گفت:
- دخترم را فقط به خواهرم بده که بزرگ کنه دلم طاقت نمیاره، به ننه نرگس بگم می بینم این چند وقت که من در خانه افتادم رنگش پریده و گونه هایش آب شده اما به تو می سپرم نگذار همسرم با کسی دیگه وصلت کند خواهرم حتما مادر خوبی برای دخترم می شود...
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۲۸