پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 144
به طرفش برگشتم.
- من یه تصمیمی گرفتم که امیدوارم تو این راه همراهیم کنی.
خم شد و کنترل را از روی میز برداشت.
- چه تصمیمی؟
دم عمیقی کشیدم و به لغاتم رنگ زدم.
- یادته به دکتر آرین گفتی خان بزرگترین موهبت الهی رو ازت گرفته؟
بر بانگ تلوزیون مهر خموشی زد.
- آره.
نمی توانستم واکنشش را حدس بزنم و بیان کلماتم برایم دشوار شده بود.
- راستش امروز جون یه طفل معصوم رو نجات دادم.
لبانش کش آمدند.
- خیلی خوبه البته زیاد هم عجیب نیست چون برای این کار قسم خوردی.
انگشتانش را میان پنجه هایم اسیر کردم.
- نه، اون جوری نه.
نگاه استفهامی اش را در جای جای صورتم گرداند.
- خب، اون بچه هنوز به دنیا نیومده و مادرش از سر نداری می خواست بُکشتش که من خریدمش.
به آنی دستانش یخ بستند.
- نفهمیدم، چی؟
دستان ظریفش را سمت دهانم بردم و چند بار پشت سر هم «ها» کردم تا دوباره خون درون رگ هایش به جریان بیفتد.
- خواستم بزرگترین آرزوت رو برآورده کنم، من به اون دختر قول دادم که بچه اش رو خوشبخت می کنیم، واسه همین هم ماشینم رو فروختم تا هم پول اون دختر رو بدیم هم یه اتاق شیک برای مهمون کوچولومون آماده کنیم.
چند لحظه ای در بهت فرو رفت و سپس خودش را در آغوشم انداخت و گریه سر داد.
- ماهان...تو...فوق العاده ای!
چانه ام روی سرش نشست و دستانم به نوازش کمرش شتافتند.
- می دونم که تو بهترین ماد...
هنوز جمله ام پایان نیافته که آوای شلیک خنده ی بی وقفه ی شقایق که در چهار چوب در ایستاده بود لرز به جان هر دویمان انداخت.
چاوجوان را پس زدم و شتابان سمت شقایق رفتم اما او قبل از رسیدن من مسیر پله ها را پیش گرفت، به دنبالش وارد خانه شدم.
- شقایق؟!
در حالی که دست روی دهانش گذاشته بود و سعی در مهار خنده اش داشت، چشمانش گونه هایش را تیر باران کرده بودند.
وضعیت اسف بارش تشویش به جانم انداخته بود، با دو گام بلند مقابلش ایستادم و سخت در آغوشش گرفتم.
- عزیزدل ماهان آروم باش.
خنده اش بند آمد و گریه اش بیش تر قدرت نمایی کرد.
بینمان اندکی فاصله انداختم و نگاهم را به ابرهای سیاهش بند زدم.
- هیش! ببین من این جام، درست پیش تو.
غنچه های سرخش را از بند استارت رها کرد.
- نگرانت شده...بودم...خواستم به اون...بگم بهت...زنگ بزنه!
سوز واژگانش حتی خلیل الله را در آتش می سوزاند.
- من شرمنده ام خانمم تو بزرگی کن و بگذر.
دست روی سینه ام گذاشت و خودش را از حصار دستانم رها کرد.
- فردا می ریم؟
روی دسته ی مبل نشستم.
- آره عزیزم.
نفس عمیقی کشید بلکه هق هق بدون اشکش را مهار کند.
- خوبه ولی کاش به مامانم زنگ بزنی و خبر بدی!
همچنان نگرانش بودم و هر چه را که می خواست حتی به قیمت جانم هم که شده فراهم می کردم.
- الان که دیر وقته و ممکنه به بابات شوک وارد شه ولی صبح قبل رفتنمون حتماً تماس می گیرم و می گم ناهار اون جایی.
ته مانده ی انرژی اش تحلیل رفت و کنار پایه ی مبل زانو زد.
- ماهان؟
سر پایین انداختم.
- جانم، جان دلم؟
گردن کج کرد و نگاه ناباورش را به دیدگانم دوخت.
- مگه تو نمیای؟
دستی به صورتم کشیدم و به علامت نفی سرم را تکان دادم که انگشتانش شروع به طرح زدن روی زانویم کردند.
- چرا؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی