👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 45
حوصله ی شوخی ندارم و وقتی مقابل درمانگاه توقف می کنه حرف آخرم رو می زنم.
-سعی نکن بهم نزدیک بشی یا تحت تاثیرم قرار بدی، من دیگه برنمی گردم پیشت...
سریع پیاده می شم و در ماشینش رو محکم می کوبم. سریع سمت پله ها می رم ولی هنوز چند پله نرفتم صداش تنمو می لرزونه.
-اگه به خاطر حماقت من رفتی، به خاطر جبران منم برمی گردی، یعنی برت می گردونم...
تعلل لحظه ایم پاهامو سست کرده ولی کوتاه نمیام و سریع داخل درمانگاه می رم. ساعت کاری تموم شده و فقط باید لوازم درمانگاهو داخل اتاق بذارم و برم. شیفت تغییر کرده و دیگه رعنا نیست، به خانم شیفت شب سلام می دم و به اتاقم می رم. لحظه ای میشینم و پیامای گوشیمو چک می کنم تا امیر وقت برای رفتن داشته باشه.
تو پیامای گروه درمانگاه همه از سورپرایز شوی امشب حرف می زنن و امیر هم بلافاصله پیامش داخل گروه میاد.
-هرکی میره بیاد، من بیرون درمانگاه منتظرم.
دلم نمی خواد باهاش برم و منم پیام می ذارم.
-ممنون، با دوست پسرم میرم!
بلافاصله روی خصوصیم پیامش میاد.
-تو غلط می کنی! باهاش حرف بزن و تکلیفت رو مشخص کن من خیلی آدم صبوری نیستم، می دونی که؟
جوابی ندارم و مسدودش می کنم ولی حرفاش حرف حسابه و سریع شماره ی پارسا رو می گیرم.
باید ته و توی رفتارا و دروغاش رو در بیارم. تماسم رو وصل می کنه و انگار نه انگار که می خواد دروغ تحویلم بده، حرف می زنه.
-سلام عشقم!
گوشه ی لبمو از حرص می جوم.
-سلام پارسا جان، کجایی؟ نمیای دنبالم؟
مکث می کنه و حدس می زنم از محیطی که داخلش بود، فاصله می گیره.
-نه عزیزم، تاکسی بگیر و برو، شرمنده یادم رفت بهت بگم، اومدم سر پروژه، فراموش کردم.
بی اختیار از مسخره شدنم پوزخند می زنم.
-پروژه ی چی؟
بازم مکث می کنه و انگار از سوالم تعجب کرده باشه، مردد جواب می ده.
-تعمیر و نوسازی چندتا مغازه از یه پاساژه، غرب جزیره!
آدرس رو درست میگه ولی می دونم چنین پروژه ای در دستور کارش نیست.
صدای بچه ای میاد و پسوندش صدای هیس گفتن آرومی از یه زن که همون دختر خاله است.
حق با امیر بود، نباید برای وقت دیگه ای می گذاشتم. همون جا باید جلو می رفتم و جایگاهمو تو زندگی پارسا مشخص می کردم.
می دونم مجرده و قبل از ورود این دخترخاله چیزی برای مخفی کردن از هم نداشتیم ولی اومدنش و ملاقاتای مکرر و دروغاش، جای کنار اومدن و بی خیالی ندارند. اون بچه این وسط کیه؟
شاید اگه عشق اول همدیگه نبودن بازم جای گذشت داشت ولی اصلا نمی تونم ندید بگیرم.
درمونده و مستاصل از درمانگاه بیرون میرم تا بلکه با شوی امشب حال و هوام عوض بشه، سمت خیابون اصلی میرم تا تاکسی بگیرم ولی نرسیده متوجه میشم ماشینی آهسته پشت سرم در حرکته، می چرخم و نگاش می کنم، امیر برام دست تکون میده و سرشو از شیشه بیرون میاره.
-بریم می رسونمت، اونا داشتن مغازه می چیدن احتمالا تا نیمه های شب با همن!
حرفاش نمک دارن، می پاشن روی زخمی که نمی دونم کی چرکین شده و داره عذابم می ده.
شدم نیِ تو نیزار که با کوچک ترین نسیمی مسیر نگاهم عوض میشه. دلم برای امیر تنگ و تنگ تر شده و حسرت خراب شدن رابطه ام با پارسا رو دارم.
همین طور امیرِ لبخند به لب رو نگاه می کنم و از ذهنم می گذره اگه با پارسا به هم بزنم، می تونم مثل سابق با امیر باشم؟ نه؛ من آدم این روابط نیستم. از اولم اشتباه کردم...
نوشته : یغما
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۲۸