👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 114
هر طور بود او را دلداری دادم و به زندگی دلگرم کردم و امید سلامتی دادم و چند وقتی طول کشید تا حالش کم کم بهتر شد. یک روز که از میان ده می گذشتم دیدم چند تا از زن ها ی اهالی دارند با هم پچ پچ می کنند و به من نگاه می کنند به سمتشان رفتم و دستانم را به طرفشان گرفتم که از ترس پا به فرار گذاشتند....
رو به اسمان کردم، ابرها با وزش باد در حال حرکت بودند و جلوی رخ خورشید را گرفته بودند که قطره های اشک از گوشه های چشمم به زمین چکید.
تا چند وقت هیچکس به من نزدیک نمی شد و همه فکر می کردند چون من شبانه روز بالای سر مهری بودم، مریض شده ام اما کم کم و به مرور زمان خودشان متوجه رفتار زشت خود شدند.
کماکان عقربه های زندگی من مثل بقیه مردم به جلو می رفت . من در نبود همسرم، بچه ها را بزرگ می کردم و زندگی ام را به جلو هدایت می کردم. گاهی سر و صدا و گرد و خاکی در ده بلند می شد. بعد از یک روز دعوا، فریاد و شکستن چند دست پا سر، کبودی صورت سکوت، آرامش بر ده حاکم می شد.
یک روز که کیسه ی گندمی را بر دوش گذاشته بودم و به سمت آسیاب عام جواد می رفتم، صدای داد و فریاد از گوشه ای از ده بلند شد بی توجه به راهم ادامه دادم و کنار آسیاب، گونی را بر زمین گذاشتنم و عرق پیشانی ام را پاک کردم که دیدم اقدس دوان دوان به سمتم می اید و نفس زنان گفت::
- به دادم برس باجی ماهرخ که رستم فلک زده را لت و پار کردند
- گفتم: « کجا ؟ »و اقدس به راه افتاد و من به دنبالش..
گرد وغبار در هوا پیچیده بود هیچ چیزی پیدا نبود به طرفشان دویدم که دیدم عده ای رستم را گرفته اند و آن چنان می زنند که تمام صورتش خونی است و دار و دسته ی رستم همه فرار کرده اند به میانشان دویدم و به آن ها چسبیدم. از اینکه زن به آن ها بچسبد بدشان می آمد، از هم فاصله گرفتند و من جلوی قدرت ایستادم و داد زدم: « خجالت نمی کشید به جان هم افتادید؟»
رجب گفت:
به این مرتیکه بگو که وارد صحرای کتیرای شکرالله خان شده تا کتیرا بزند ببرد برای افتخار..
انگشت اشاره کردم به جان هم افتادید برای شکرالله خان و افتخار که حالا توی خانه ی کدخدا پای منقل بافور به ریشتان می خندند؟:
رجب کلاه از سرش برداشت کف سر طاش را خاراند و گفت:
- بهرحال ما برای شکرالله خان کار می کنیم کسی حق ندارد وارد صحرای کتیرای او بشود؟
با اخم گفتم:
- شکرالله خان ننه اش مال این ابادی بوده یا باباش؟ که صحرای کتیرا ارث پدرش باش؟
صحرای کتیرای برافتاب مال منه که تا چشم باز کردم کوه را دیدم و دشت را
بعد انگشتم را به سینه اش زدم و گفتم: مال تو که هفت جدت تو قبرستان این ده خاک شده اند و هفت نسلت ریششون به اینجا می رسه شکرالله خان و افتخار کیه که سرشون اینجور به جان هم می افتادید؟
شاید الان بخندید و بگوید مگر می شود چنین ادم هایی و جود داشته باشد یعنی خودشان عقلشان نمی رسیده؟ ولی تاریخ پر است از این تعصبات بی ریشه که ریشه ی اصالت و خانواده و سرزمین مان را سوزانده ...
آن روز بار دیگه حمله کردند که قدرت را بزنند و من از فرصت استفاد ه کردم و اقدس را، روی رستم انداختم و مردان چون به زن غیرت داشتند از او فاصله گرفتند و دعوای ان روز در ده خوابید اما هر چند وقت یکبار از گوشه ی آبادی صدای جنگ و دعوا بلند می شد.
دوسه سالی روال زندگیم گذشت که رعیتی دست من بود و نصیر در شهر. نصیر هر بار که از شهر برمی گشت تکیده تر و شکسته تر می شد اما وقتی توانستیم پول طلایی را کامل جور کنیم دیگر نصیر به شهر نرفت.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۲۸