پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 145
نظرم نقشی که می زد را دنبال نمود.
- چون روم نمی شه تو چشم های بابات نگاه کنم.
دستش متوقف شد.
- پس من هم نمی رم.
ظاهراً نوبت رقص انگشتان من روی پوست لطیف دست او بود تا تلافی کنم حرف دلنشینی را که بی کلام گفته بود.
- نکن این کار رو شقایق، من اگه نمیام از سر شرمندگیه چون یه روزی صاف تو چشم های بابات نگاه کردم و گفتم این قدر خوشبختت می کنم که حتی یه لحظه هم از انصرافی که به خاطرم دادی پشیمون نشی ولی الان هیچی تو چنته ندارم.
غنچه های سرخش از هم شکفتند.
- مگه من تا به حال از این وضعیت شکایت کردم؟
کلامش فرمان ایست را برای انگشتانم صادر کرد.
- نه ولی...
شاکی میان حرفم آمد.
- پس دیگه ولی نداره، چون من خودم خواستم کنارت باشم و رشته ی مورد علاقه ام رو کنار بذارم با این که می دونستم مسیر سختی پیش رومونه اما حالا ازت یه سوال دارم و تنها توقعم اینه که راستش رو بهم بگی.
من شده بودم ابراهیم و او یک دم فرعون می شد و آتش به پا می کرد و دم دیگر چون خدایش بزرگی می نمود و با واژگانش بر خیالم گلستان می کشید.
- بپرس، قول می دم حقیقت رو بگم.
چند ثانیه ای سکوت اختیار کرد و سپس پرسید: هنوز هم پای قولت هستی؟
نفس در سینه ام حبش شد.
- تا به امروز بودم و حتی یه پاپاسی هم از پول های حروم اون گروه رو وارد زندگیمون نکردم.
قطره اشکی از چشمانش فرار کرد و او خرسند از جوابی که شنیده بود بلند شد و ایستاد.
- برو لباس هات رو عوض کن بیا شام بخوریم.
وزنم را از روی دسته ی صندلی برداشتم.
- من سیرم، تو بخور.
سمت اتاق رفتم و پس از تعویض لباس هایم تن رنجورم را مهمان تخت کردم هنوز چند ثانیه بیش تر نگذشته بود که سمت دیگر تخت هم فرو رفت.
- شب بخیر.
آرنجم را از روی چشمانم کنار زدم.
- پس شام چی؟
سرش را روی سینه ام گذاشت.
- اشتها ندارم فقط خوابم میاد.
پتو را روی او هم کشیدم.
- شبت بی دغدغه شقایقم.
بوسه ای بر تکه گوشت بی قرارم درون سینه ام زد و آرام نجوا کرد: دوستت دارم.
دست بردم و زنگ گوشی ام را خاموش کردم و از جایم برخاستم و لباس هایم را عوض نمودم؛ راهی آشپزخانه شدم و وسایل صبحانه را روی میز چیدم و سپس به قصد خرید نان از خانه بیرون زدم.
دو بربری کنجدی گرفتم و بازگشتم، ابتدا وارد واحد اول شدم و نان ها را روی میز گذاشتم و سمت اتاق راه افتادم.
- چاوجوان؟
عکس العملی نشان نداد که دست روی شانه اش نهادم و به آهستگی تکانش دادم.
- چاوجوان؟
لای پلک هایش را گشود.
- سلام، ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت دور مچم انداختم.
- یه ربع به نه.
پتو را کنار زد و خمیازه ای کشید.
- چیزی شده؟
پایین تخت نشستم.
- نه فقط امروز من و شقایق داریم می ریم دیدن پدر و مادرش خواستم بگم بد نیست تو هم یه سر بیمارستان بزنی و اون دختر رو ببینی.
انگشتانش را میان انبوه موهایش فرو برد.
- باشه، پول رو پرداخت کردی؟
از داخل کیف پولم کارت بانکی ام را بیرون کشیدم.
- نه، خودت باهاش حساب کن و ازش رسید هم بگیر با مابقی اش هم هر چی که خوشت اومد و برای بچه بخر.
کارت را از بین انگشتانم بیرون کشید.
- ممنونم، وایستا الان صبحونه رو حاضر می کنم.
به رهگذرانم فرمان قیام دادم.
- نه صبحونه بالا حاضره برای تو هم نون تازه گرفتم فقط وقتی برگشتی یه زنگ بزن.
«باشه»ی آرامی را زمزمه نمود و من بیش از آن وقت را تلف نکردم و پله ها را دو تا یکی بالا رفتم، وارد خانه که شدم صدای شقایق از دست افکار آزار دهنده ام نجاتم داد.
- سلام، صبح بخیر.
نان را روی اوپن گذاشتم.
- چه قدر زود آماده شدی!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی