👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 122
درمانده ومستاصل بودم و همان گوشه ی ایوان خوابم برده بود که با صدای گلرخ و مصطفی بیدار شدم و با تعجب به ان ها نگاه کردم که این وقت صبح اینجا چیکار می کنند.
مصطفی و گلرخ نگاهی به هم انداختند که من رو نگران تر کرد به چشم هایشان خیره شده بودم و منتظر بودم. هزاران فکر مختلف در سرم تاب می خورد بعد از سلام و احوالپرسی معمولی گفتم
- خیر باشه؟
مصطفی گفت: « یک قانون جدید آمده ؟»
نفس آسوده ای کشیدم و شانه ام را بالا انداختم و گفتم: خب......
مصطفی گفت: قانون آمده هر کسی بر روی زمین هایی که کار می کند مال خودش باشد
با خوشحالی گفتم: خب اینکه خیلی خوبه دیگه به ارباب و وکیل و اوقاف نمی خواهید سهم بدید
مصطفی گفت: « درسته اما برای تو خبر خوبی نیس»
با تعجب پرسیدم: « چرا؟ چی میگی؟»
مصطفی نگاهی به گلرخ انداخت و به سمت من برگشت:
- همین یکی دو روزه، قراره مامورهای دولتی به ده بیان که سند رعیبتی ها را به اسم خود مردمی که روی ان کار می کنند، بزنند.
من هنوز متعجب بودم و پیش خودم می گفتم این ها که خوب است چرا پس اینقدر گلرخ پریشان و مصطفی ناراحت است
سکوت کردم و اجازه دادم مصطفی به حرفش ادامه دهد که گفت:« مش رجب رفته برای زمین های کربلایی به اسم خودش زمین بگیرد»
از جا بلند شدم و گفتم: « چی؟»
بدون اینکه منتظر جوابشان شوم، به خانه ی مش رجب رفتم گلرخ و مصطفی هم به دنبالم آمدند.
بدون اینکه در را بکوبم در چوبی را باز کردم و به میان حیاط مش رجب رفتم و شروع کردم اسمش را فریاد بزنم.
مش رجب با آن شلوار دبیت که تا روی شکم بالا کشیده بود و یکی از پاچه های ان کوتاه و یکی از پاچه های ان بلند تر بود و سر طاسش بدون کلاه زیر نور پهن شده بر در و دیوار گلی اتاق ها می درخشید، بیرون دوید. در حالی که لقمه ای در دهان داشت و می جوید، دستی به کمر زد و گفت: « چیه باجی ماهرخ معرکه گرفته ای؟»
انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم
- من معرکه گرفته ام یا تو که چمپاته زدی روی مال بچه؟
- کدام مال؟ برو خدا پدرت را بیامرزه. نصیر که مرده، قباد هم اگه زمین ها بدردش می خورد، نمی رفت تهران کار.
- من نمی گذارم ازآاب گل الود ماهی بگیری؟ حالا بنشین و تماشاکن ان رعیتی ها کاغذ دارند کاغذشان هم دست من، بیخودی دست و پانزن.
مش رجب دستانش را به کمر زد و زبانش را برایم در آورد
که این حجم از گستاخی برایم خیلی گران تمام شد خیز بردم که به او حمله کنم که گلرخ مانعم شد. مصطفی ادامه داد::
- مرد حسابی تو رفته ای روی زمین هایی که کربلایی جد اندر جد به دستشان بوده و همه ی اهل ؟آبادی خبر دارند، ادعای مالکیت کردی؟
مش رجب رو به مصطفی حواب داد:
- قانون امده هر کسی روی هر زمینی کار می کند ان زمین برای اوست من هم دو سه ساله روی زمین های کربلاایی کار می کنم پسر بزرگش که سالهاست تهران و نصیر هم که مرده پس زمین ها مال منن.
دستم را به کمر زم چشمانم را گنده کردم و گفتم: اگه از رو نعش من رد بشی بتونی صاحب اون زمینا بشی. حالا بشین و تماشا کن
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۲