پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۱

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 152
کتم را درآوردم و روی دسته ی مبل انداختم.
- خرما نداریم؟
بی حرف از جایش برخاست و چند لحظه بعد ظرف خرماهای تر و تازه را کنار کاسه ی توت و پیش دستی بیسکویت ها قرار داد و خود کنارم نشست.
- ماهان حوصله داری؟
خم شدم و لیوان چای ام را برداشتم.
- چیزی شده؟
ظرف رطب ها را مقابلم گرفت.
- نه، راستش نمی دونم.
درشت ترین خرما را برگزیدم و با گازی کوچک نصف آن را جدا کردم.
- یعنی چی؟ خب درست حرف بزن ببینم چی شده.
نفس عمیقی کشید و کاغذی را از گوشه ی میز برداشت و مستأصل در سینی چای گذاشت.
- ماهان قضیه جدیه، نه؟
جرعه ای از نوشیدنی ام را چشیدم و به برگه ی درون سینی اشاره کردم.
- کدوم مسئله؟ این چیه؟
تکه بیسکویتی را میان انگشتانش به بازی گرفت.
- اختلاف تو و شقایق، من فکر می کردم یه لج و لجبازی ساده است.
قسمت دوم خرما را درون دهانم گذاشتم و خم شدم و برگه را میان انگشتانم اسیر کردم.
دیدگانم کلمات را درون ذهنم فریاد می کشیدند و من به سختی تلخ ترین رطب عمرم را بلعیدم و از جایم بلند شدم.
- کجا می ری؟
سرم را به طرفین تکان دادم بلکه بانگ های درونش خاموش گردند.
- تموم شد.
او هم چون من ایستاد و عسلی هایش را به نیم رخم گره زد.
- چی تموم شد؟ چی می گی ماهان؟ خوبی؟
برگه را تا زدم و درون جیبم گذاشتم.
- طاقتم تموم شده! من از پس این همه مشکل به تنهایی برنمیام!
دستانش بازویم را به حصار کشیدند.
- تنها نیستی، من همراهتم!
کنج لبانم مثلث قائم الزاویه ای شکل گرفت.
- چه فایده وقتی اونی که باید نیست؟!
واژگانم رعشه به جانش واریز کردند و او تن نحیفش را روی مبل رها کرد و من پله ها را با طمأنیه بالا رفتم.

کنارش روی تخت دراز کشیدم و موهای کوتاهش را به نوازش انگشتانم دعوت کردم.
- شقایق؟
فاصله ای اندک بین پلک هایش انداخت.
چه طور باید کلماتی که سینه ام را از تکه گوشت تپنده ام تهی می کردند را روی زبانم جاری می ساختم و تظاهر به خوبی می نمودم؟
- میای بغلم؟
روی تخت خزید و سر روی سینه ام گذاشت، دم عمیقی از شمیم مجنون کننده ی موهایش گرفتم.
- درخواستت به دستم رسید.
شیطان قهقهه زد و من به حکم عاشقی از بهشت رانده شدم.
نفسش بند آمده بود که دیگر چانه ام را قلقلک نمی داد.
- ماهان؟!
دستم روی کمرش نشست.
- هیش، هیچی نگو؛ بذار حرف هام تموم شه.
برق الماس درون چشمانش، نگاهم را آزرد.
- شقایق از همین الان آزادی می تونی هر جا که خواستی بری ولی به حکم اون اسمی که هنوز شناسنامه ات رو سیاه کرده یه خواهشی ازت دارم.
صاعقه ی ابرهای بارانی اش تمام جانم را سوزاند.
- چی؟
لغاتم هر کدام در گوشه ای پناه گرفته بودند و میل به خودنمایی نداشتند ولی من مصمم به نمایششان بودم.
- الان نرو دیر وقته! بذار صبح، وقتی من رفتم بیمارستان برو، اگه الان بری ممکنه بزنم زیر حرفم و مانعت بشم!
سعی کرد نهرهای جاری روی گونه هایش را با آستین پالتویش بخشکاند اما موفق نبود.
- چرا؟
سر بلند کردم و بوسه ای بر پیشانی اش نهادم.
- فکر نکن ازت دل بریدم، نه! فقط کم آوردم وقتی می بینم این قدر فشار روحی و روانی روته که دچار اختلال عصبیه ناخویشتن داری عاطفی شدی‌! واسه همین هم می گم برو وگرنه من فرهادیم که به عشق شیرینم بیستون می کنم و از خسته شدن باکی ندارم.
باران پاییزی اش فکر طوفان در سر داشت که آن طور بی رحمانه بر گونه هایش شلاق می زد.
- ولی...ولی من...نمی...نمی خوام...ب...برم!
حصار دستانم را به دورش تنگ تر کردم.
- اما این زندگی سرانجام نداره!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی