پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 123
مش رجب گفت: ضعیفه برو بنشین تو خونه ات قالیت را بباف به پرو پای من هم نپیچ
از عصبانیت سرخ شده بودم اما نمی توانستم دیگر با چنین ادمی بگو و مگو کنم من سند داشتم و او نمی تواست چنین ادعایی نسبت به زمین ها داشته باشد.
به خانه برگشتم و مستقیم به سر گنجه رفتم اما کاغذ نبود. هرچه بیشتر می گشتم کمتر پیدا می کردم کاغذ نبود که نبود تمام اتاق را جست و جو کردم تمام زندگی ام را به ایوان ریختم و به دنبال کاغذ گشتم اما نبود.
بچه ها هاج و واج گوشه ای ایستاده بودند و من را تماشا می کردند و جرات نمی کردند حرفی بزنند. من کلافه شده بودم انقدر گشتم تا دیگر نا امید شدم گوشه ی اتاق لخت و عریان بر زمین نشستم و شروع به گریه کردم نمی دانم بچه ها کی به دنبال مصطفی و گلرخ رفته بودند که سر بلند کردم، دیدم میان اتاق ایستاده اند.
مصطفی روی رختخواب های انباشته شده نشسته بود و گفت:
- من هم برای همین نگران بودم می دانستم این مش رجب بی خود حرف نمی زنه میدونه که تو سند نداری برای همین پر و پا قرص ایستاده.
آنقدر درمانده بودم که نمی دانستم چه جوابی بدهم. سرم را بر زانوهایم گذاشتم و نشستم .
گلرخ، اتاق را مرتب کرد و همه چیز را بر سر جایش گذاشت. نرگس هم که تازه از موضوع باخبر شده بود، هم نگران بود اما چون قباد در تهران بود کاری نمی توانست بکند و فقط از اصغر خواست که برای عمویش نامه بنویسد و بگوید که زودتر به ده برگردد. اصغر هم که خودش روی زمین های بصیر کار می کرد مش رجب ادعای نمی توانست بکند. فقط مانده بود، سهم قباد و نصیر که ان هم با کاغذی که من داشتم می توانستم سهم خودمان را پس بگیرم اما حالا کاغذ نبود
گلرخ ان شب خانه را منظم کرد و برای بچه ها دم پخت بلغور پخت و مصطفی مثل یک برادر من را دلداری می داد و راه پیش رویم می گذاشت اما می دانستم فایده ندارد.
بعد از رفتن ان ها، بچه ها خوابیدند و من به حیاط رفتم . به آسمان خیره شدم، سیاه سیاه بود و ماه در اسمان نبود اما ستاره ها پرنور می درخشیدند
مدتی به ان ها خیر ه شدم، احساس فلج شدن داشتم. می دانستم مش رجب ادمی نیست که به بچه هایم رحم کند تا بخواهم، صبر کنم که قباد برگردد کار از کار گذشته اما ناگهان فکری بنظرم رسید. از جا بر خواستم بدون اینکه متوجه مکان و زمانم شوم به اتاق رفتم. لباس پوشیدم و محمد را بیدار کردم و گفتم من به شهر می روم و زود برمی گردم. محمد که غرق خواب بود بیدار نشد و زیر لب« باشه ای» گفت. پسر کوچکم جمشید را به بغل زدم و از اتاق خارج شدم که با خود فکر کردم که حالا نصف شب و هیچ جانداری به جز گرگ و روباه نیست باید صبر کنم تا سپیده بکشد.
برای اینکه خوابم نبرد، جمشید را داخل اتاق گذاشتم و به حیاط رفتم. ستاره هایکی یکی محو شدند و آسمان لایه لایه شد و چون ماه کامل بود هوا به روشنی می زد.
حالا وقتش بود به اتاق رفتم جمشید را به بغل زدم و لب جاده رسیدم اما انقدر بی قرار بودم که دنباله ی جاده را به سمت ده بالایی دولت اباد در پیش گرفتم باید به اتوبوس سلیمی می رسیدم شنیده بودم که اتوبوس براه افتاده و هر روز صبح مردم را به شهر می رساند. جاده را گرفتم و رفتم. اتوبوس از دور پیدا بود و من قدم هایم را تند تند کردم و به پای آن رسیدم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی