👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 124
هوا گرگ و میش بود و در قهوه خانه بسته بود با خودم گفتم مگر چه وقته صبحه که هنو بیدار نشده اند در قهوه خانه را کوبیدم و روی تخت زهوار در رفته پشت در نشستم جمشید از اغوشم بیرون امد و نگاهی به اطراف انداخت و دوباره زیر چادر، شبم خزید.
سلیمی خمیازه کشان در را باز کرد و با دیدن من یکه ای خورد. چشمانش را، چندبار باز و بسته کردو با تعجب اطرافم را وارسی کرد، بعد که به خودش آمد گفت:
- باجی ماهرخ این وقت صبح تو اینجا چیکار می کنی؟ چی شده؟
از جایم بلند شدم و گفتم:« باید به شهر برم همین الان»
سلیمی گفت: «کمی صبر کن تا مسافرهای ده جمع بشن، راه میفتم»
سلیمی در اتوبوس را باز کرد و گفت:
«سوار شو،تا من هم آماده بشم مردم هم کم کم از راه می رسند».
وقتی روی صندلی نشستم برا ی لحظه ای چشمانم بسته شد که با صدای بع بع از خواب پریدم و به اطرافم نگاه کردم اتوبوس در حال حرکت بود و چشمانم جز، سر، زن و مردهای مختلف که به هم چسبیده بودند، چیزی نمی دیدم. کنار دستم پیرزنی نشسته بود و افسار بزی را سفت به دست گرفته بود. گرچه اگرهم افسارش را نمی گرفت بز بیچاره تکانی نمی توانست تکان بخورد چون داخل اتوبوس جای سوزن انداختن هم نبود و بوی عرق و مشک وکره محلی و نون تازه در هم شده بود.
دستم را بر روی شیشه ی بخار گرفته کشیدم خورشید از مشرق آرام آرام بیرون می آمد به طوری که هنوز نیمی ازآن پیدا نبود و با خود گفتم پس مگر من چه وقتی به ده بالایی رفتم که خورشید تازه دارد طلوع می کند؟
وقتی به شهر رسیدیم از اتوبوس پیاده شدم و از سلیمی پرسیدم که چه ساعتی به ده بر می گرد که سلیمی گفت ظهر که خورشید به وسط اسمان برسد، به ده برمی گردد و اگر می خواهم با او بر گردم باید تا سر ظهر، همین جا باشم.
من چند باری به شهر امده بودم و ازگم شدن در شهر نمی ترسیدم اما حالا دلوا پسی داشتم که چه موقع به ده بر گردم برای همین، قدم های بلند بلند برداشتم و خود را به خانه ی طلایی رساندم. وقتی جلوی در حیاط رسیدم و ایستادم. گلویم شروع به سوختن کرد. کمی بر روی زمین نشستم تا نفسم بالا بیاید.
کوچه خلوت بود و هراز گاهی صدای ماشینی در گوشم می پیچید دیوارهای خانه بلند و آجری بودند.شاخه های عاری از برگ، درخت تاک
دستانش را از ان طرف حیاط به کوچه، دراز کرده بودند و گاهی یکی دو برگ زرد شده و خشک شده هنوز با سماجت چسبیده بود و نمی خواست از شاخه بر زمین بیفتند.
به طرف در چوبی رفتم و چند بار صدای کلون را در اوردم اما نمی دانستم کسی خانه هست یانه. من بی طاقت بودم انقدر کلون در را کوبیدم تا صدای عصبانی زنی در گوشم پیچید و لبخندی را روی صورتم جا داد.
- چه خبره؟ کیه؟ چرا اینقدر در میزنی؟
در چوبی باز شد و سر زنی میانسال بیرون آمد، موهایش سفید و خاکستری بود با چشمانی پف الود و متعجب ازحضور یک زن دهاتی در جلوی خانه اش:
«بله با کی کار داری؟ اول صبحی؟»
یعنی هنوز اول صبح بود من اگر در ده بودم که تاحالا دوتا سبد نان پخته بودم و یک بار قاطر علف از دشت چیده بودم قطعا ناهارم هم روی اجاق گوشه ی مطبخ در حال قل خوردن بود.
از زن در نگاه اولم خوشم نیامد او هم به نظرم رسید همین احساس را داردکه باغضب به من نگاه می کرد که چرا خوابش را بر هم زده ام
- « امده ام طلایی را بیینم»
زن چینی به به پیشانی اش داد و با تعجب پرسید:« چیکار داری؟»
گفتم بگو:« ماهرخ اومده عروس کربلایی کریم خودشون میشناسه»
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۲