👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 154
تمام مدت ذهنم دربند شقایق بود و به نشانه ی تفهیم برای مراجعینم سر تکان می دادم و دارو تجویز می کردم ولی حلزونی هایم هر صدایی جز ملودی گوشی ام را ناهنجار می خواندند و از شنیدنشان سر باز می زدند.
پس از گذشت چند ساعت مأیوس از پشت میز برخاستم و کتم را پوشیدم و قبل از آن که دستم سمت آن صفحه ی چند اینچی مسکوت برود بانگش سینه ام را از هم شکافت و پاهایم سست شدند اما طولی نکشید که اسم نقش بسته روی صفحه، آب روی آتشم گشت.
بی میل تماس را وصل کردم و منتظر به حرف آمدن مخاطبم ماندم.
- سلام ماهان کجایی؟
نگاهم را از ساعت مقابلم گرفتم.
- سلام، هنوز بیمارستانم؛ الان راه می افتم میام دنبالت.
صدایش قطع و وصل می شد و واژگان نامفهوم جلوه می کردند.
- م...ن...هم...ون...م...ح...ضر...
میان کلامش رفتم.
- جات رو عوض کن، صدات بد میاد.
ابتدا پژواک پاشنه ی پوتین هایش در گوش هایم نشست و سپس آوایش خودنمایی کرد.
- می گم من تا دو، سه دقیقه دیگه می رسم دم همون محضر که اون سری با هم رفتیم، تو هم زودتر بیا.
لعنت خدا بر قلبی که دست به کمر ایستاده بود و مغزم را مورد توهین و تمسخر قرار می داد.
- باشه اومدم، راستی...
چند ثانیه ای مکث کردم و درمانده ادامه ی جمله ام را بیان نمودم.
- شقایق کجاست؟
در چند صدم ثانیه ای که طول کشید واژگانش کنار هم قرار گیرند من بارها مُردم و زنده شدم.
- من که اومدم، خونه بود.
کام تلخم شیرین شد و نتیجه اش روی لبانم هنرنمایی کرد.
- تا ده دقیقه دیگه اون جام.
جمله ی خبری ام را گفتم و به تماس خاتمه بخشیدم و همراه میلاد و دوستش راهی محضر شدیم تا شاهدانی برای ثبت حماقتم داشته باشم.
بارها و بارها ریز تا درشت ماجرا را برای میلاد توضیح داده بودم و باز سگرمه هایش درهم تنیده و لام تا کام حرف نمی زد.
- همین جاست داداش، نگه دار.
دیدگانش بر سردر دفتر نشست و خط تازه ای به خطوط پیشانی اش افزوده شد.
هر سه از ماشین پیاده شدیم و آنان بی تفاوت از کنار زنی که در برف غلتیده بود گذشتند و من ماندم و زبانی که فلج شده بود و من را در تمجید از عروس زیبای مقابلم یاری نمی کرد.
- ماهان خوبی؟
خوب نبودم، قلبم سودای گل سرخی را داشت که دیشب در میان حصار دستانم به خواب رفته بود.
دست لرزانم را پشت کمرش گذاشتم و او را تا نشستن بر سر سفره ی عقدمان راهنمایی کردم.
شازده خطاب می شدم و حس غربت سراسر وجودم را احاطه کرده و بی شک من اولین ولیعهدی بودم که یک زن شکستم داده و تمام سرزمین خیالم را تصرف کرده بود.
با تذکر حاج آقا اندکی حواسم جمع شد و باقی مانده ی زمان صیغه را بخشیدم و بعد از چند دقیقه «بله»ی آرامی را زمزمه کردم اما نفهمیدم عروسم گل و گلاب آورد یا از بزرگ ترهای جمع اجازه گرفت یا نه؟
گیلاس عسل که مقابلم قرار گرفت، انگشت در شهد فرو بردم و در دهان عروسم گذاشتم؛ هرچه تلاش نمودم حتی کلمه ای از دهانم خارج نگشت و من سرافکنده تر از پیش شدم.
کار امضاها به پایان رسیده بود و جو به سوی خفقان بیش تر پیش می رفت که زنگ گوشی ام برخاست، شماره ی بیمارستان بود.
- جانم؟
صدای خانم مظفری به وضوح می لرزید.
- آقای دکتر لطفاً هر جا هستید خودتون رو سریع برسونید بیمارستان.
ابروهایم بالا پریدند و گامی بلند برداشتم و از جمعیت فاصله گرفتم.
- چی شده؟
آوای نفس عمیقی که کشید تا کمی آرام گیرد، مشوشم ساخت.
- اون دختره که کم سن و ساله بود، نیم ساعت پیش یه قشون آدم اومدن و گفتن از فامیلاشن و می خوان ببیننش ولی بعد از چند دقیقه صدای داد و بیداد از اتاقش بلند شد و ما هم زنگ زدیم حراست، همکارهامون هم باهاشون درگیر شدن و سر آقای خلفی ضربه خورده و از طرفی هم دختره ترسیده و درد زایمانش گرفته.
دنیا دور سرم چرخید و من دست به دامن تیر برق مقابلم گشتم تا مبادا زمین بخورم.
- الان میام، برای عمل حاضرشون کنید.
دچار دوبینی شده بودم و تصاویر مقابل دیدگانم درهم می لغزیدند.
- ماهان؟
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۲