پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 125
زن نگاهی به من انداخت و با غیظ راهش را گرفت و رفت من هم پشت در منتظر ایستادم و جمشید را در بغلم جابه جا کردم احساس می کردم اگر زمین بنشینم استخوان های کمرم می شکند.
کمی در حیاط ان و پا و این پا کردم تا زن برگشت و به داخل دعوتم کرد به دالان حیاط پا گذاشتم و زن پرده ای را کنار زد تا وارد حیاط شوم
پایم را از پله پایین گذاشتم و به اطراف حیاط نگاهی کوتاه انداختم اما در همان نگاه کوتاه حیاط در چشمم نقش بست حیاط سنگ فرش شده بود و سنگ ها بر اثر سرما و زمستانی سخت از هم پاشیده بودند و ترک برداشته بودند.
در ختان انار وسط حیاط کنار هم ردیف شده بودند و شاخه هایشان از برگ تهی بود و از انار پربار.
انارها را نچیده بودند شاید احتیاج نداشتند شاید هم برای شب چله نگه داشته بودند مثل ما که انگورهای پاییزی را کیسه می کردیم و زیر خاک در باغ پنهان می کردیم تا در شب چله به سراغ ان ها برویم. از کنار حوض لجن گرفته با ان سیاه و راکد شده گذشتم و از پله ها بالا رفتم. دور تا دور حیاط اتاق ها کنار هم ردیف شده بودند و ایوان کوچکی سر تاسر حیاط جلوی اتاق ها ساخته شده بود که از کف حیاط فاصله اش زیاد بود و چند پله ای حیاط و ایوان را به هم وصل می کرد درها همه چوبی قهوا ای رنگ با شیشه های مشجر بودند درست مثل همان دری که پدرم برای خانه ی جهانگیر نا کام ساخته بود و با ذوق و شوق به ده اورد اما روزگار تاب دیدن خوشحالی پدرم را نداشت و از او روی برگرداند با همین افکار به اتاق رسیدم که چفت در ان توسط زن باز شد.
روی یکی از صندلی ها نشستم و سرم را دور اتاق که حالا با رفتن زن در ان تنها شده بودم انداختم اولین چیزی که دیدم ساعت چوبی بزرگی بود که هر چند دقیقه یکبار صدای بنگی می کرد اتاق با فرش های دست بافت مفروش شده بود و لاله هایی مثل شمعدان در تاقچه ی اتاق پیدا بودند و نور خورشید از شیشه های رنگی عبور کرده بود و بر کف اتاق و نقاشی که بر دیوار نصب بود خود را پهن کرده بود.
جمشید در بغلم نشسته بود و مثل خودم اتاق را برانداز می کرد شاید او هم در فکر خودش می گفت چقدر این اتاق با اتاق خودمان فرق دارد.
در همین افکار بودم که دری دیگر از سوی دیگر اتاق باز شد و طلای عصا زنان به داخل امد.
از جایم برخواستم که با اشاره اش بر زمین بر صندلی نشستم
طلایی روی صندلی رو به رویم نشست و گفت:
- خیر باشه عروس کربلایی تو اینجا چه می کنی؟ پس اقا نصیر کجاست؟
من دل نازک نبودم اما طاقتم دیگرخیلی کم شده بود. اشک جمع شده گوشه ی چشمم را پاک کردم و گفتم:« نصیریکی دوسالی هست به رحمت خدا رفته»

طلایی سرش را پایین انداخت و خدابیامرزی زیر لب گفت و پرسید:
- خب حالا برای چی به دیدن من اومدی
کمی خود را از روی صندلی جلو کشیدم و گفتم
«دولت دستور به تقسیم اراضی داده »
طلایی سری به نشانه ی «می دانم» تکان داد و من ادامه دادم:
- بعد مرگ نصر من زمین ها را اجاره دادم اما امسال ان ها را پس گ
رفتم و خودم روی زمین ها بذز پاشی کردم و خو استم، بکارم
اما رعیتی که روی زمین ها کار کرده حاضر نیست زمین ها را پس بده زمین ها ی بصیر دست پسرم اصغر هستند اما زمین های نصیر و قباد نه...
طلایی گفت:
- عجب...
سپس تابی به سبیل چخماخی اش داد و گفت:
-خب من حالا چه کاری از دستم برمیاد ؟
ادامه دادم:
- زمین های کربلایی سند داشتند. ما چند سال پیش برای پول قرضی کاغذ ان را مدتی به شما دادیم بعد هم پولتان را پس دادیم و کاغذ را گرفتیم.اما هرچه گشتم کاغذ را پیدا نکردم گمان کنم برای زمین زدن من کاغذ را بلند کردند

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۳
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی