👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 155
فرشته ی روبه رویم نگرانم شده بود که از چشمانش شهد چکه می کرد.
- به میلاد بگو ناهار باشه برای بعد الان باید بریم بیمارستان، بچه مون داره به دنیا میاد.
غنچه های صورتی رنگش میان خنده و گریه بلاتکلیف مانده بودند.
- این که خبر خوبیه، پس چرا این قدر توهمی؟
دست از دامان تیر برق شستم و قامت راست کردم.
- می ترسم اون یه قشون آدم نرفته باشن پی زندگیشون و دردسر درست کنن!
نخواستم قضیه را بیش تر از آن برایش شرح دهم بنابراین صدایم را بالا بردم و میلاد را مخاطب کلامم قرار دادم: داداش یه مشکلی پیش اومده و من عمل اورژانسی دارم...
قبل از آن که حرفم کامل گردد دزدگیر ماشین را به صدا درآورد.
- بشین بریم.
بعد خود چیزی را در گوش رفیقش پچ زد و با او خداحافظی کرد و به سمتمان آمد.
- چرا معطلید؟ سوار شید دیگه.
سوار ماشین که شدیم اندک اطلاعاتم را با همسر و رفیق از عزیزتر از جانم در میان گذاشتم و چندین بار ذکر کردم که «حالم خوب است و توانایی ایستادن و انجام عمل را دارم» تا رضایت دادند و راهی اتاقم ساختند.
درون اتاق عمل تمام تلاشم را به کار برده بودم تا از پرواز پرنده ی خیالم به هزاران سو جلو گیری کنم اما زیاد هم موفق نبودم چرا که دلشوره داشتم و از طرفی هم عقربه ها جان می کندند تا تکانی به خود دهند و من را از بند رها سازند.
چند ساعتی لاکپشت وار گذشته و عمل همچنان ادامه داشت و خستگی بر من چیره گشته بود که با آوای خانم مظفری دستم بیش تر از پیش لرزید.
- دکتر حالتون خوبه؟
خواستم پلک هایم را به نشانه ی مساعد بودن حالم روی هم بگذارم که تیر چشمانم سمت دستگاه الکتروکاردیوگرام نشانه رفت و من هول زده دستور دادم.
- قیبریلاتور، دویست ژول شارژ کنید.
کادر همراهم سرعت دو چندانی را پیش گرفتند و قبل از آن که بالشتک ها را به دستانم بسپارند آقای حسنی پیراهن مریض را از هم درید و خانم امیدی موهای قفسه ی سینه اش را به سرعت کوتاه کرد و عقب کشید، بالشتک ها را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم، شوک لازم را ایفا نمودم ولی چاره ساز نبود.
- بذارید رو چهارصد ژول.
دستان لرزانم دوباره بالشتک ها را مهمان سینه اش کردند و جیغ دستگاه ناقوس مرگ نواخت و مقاومت من زائل گشت.
بهترین کادر پزشکی بیمارستان چون من که رهبرشان بودم در بُهت فرو رفته و عکس العملی نشان نمی دادند.
به سختی گوشه های ملافه را گرفتم و آن را تا روی سر همکار تازه واردمان کشیدم.
- تسلیت می گم!
جمله ام سنگ شد و شیشه ی درون چشمان همراهانم را شکست و گونه هایشان را زخمی کرد؛ راستش توان ماندن و تحمل غم سوار بر اتاق را نداشتم که با حالی پریشان از آن بیرون زدم و از بد روزگار با مادرش روبه رو شدم.
- آقای دکتر حال پسرم چه طوره؟
واژگانم دست به دست هم داده بودند تا گلویم را از هم بدرند ولی من تنها سر پایین انداختم و سخت ترین کلمه را برگزیدم.
- متأسفم.
زمین آغوش گشود و مادری که کودکانه طلب فرزندش را داشت در حصار دستانش آرام گرفت و پیش خود مویه کرد: خدا از باعث و بانیش نگذره! بچه ام دیشب می گفت مامان آماده باش می خوام ببرمت خواستگاری آخه وضعیت کارم خوبه، سریع خودم رو جمع و جور می کنم! می گفت دختره آشناست و...
هنوز جمله اش کامل نشده بود که صدای عربده ای کل ساختمان بیمارستان را لرزاند.
- این بیمارستان رو روی سرتون خراب می کنم! به خاک سیاه می نشونمتون!
تهدید می کرد و گام های پر غضبش را سمت من می کشاند.
- کاری می کنم در این جا رو تخته کنن!
مقابلم ایستاد و یقه ام را در مشت هایش اسیر کرد.
- حتی اگه یه درصد هم شک داشتم به این که مقصر مرگ داداشم شماهاید الان که این جوری عین بز زل زدی بهم و هیچ واکنشی نشون نمی دی، دیگه کلش یقینه!
پیش از رسیدن حراست بیمارستان رهایم کرد و میخ نگاهش را در کاسه های خونینم کوباند.
- منتظر روزهای خوبت باش جناب دکتر.
با بدن تنومندش تنه ای به جسم آزرده ام زد و سمت مادرش پر گشود.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۳