پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 56
صدامو صاف می کنم و کلمات عربی رو ردیف می کنم: سلام، انا ارید ان اری سلیمه، هی هنا؟(سلام، می خوام خانم سلیمه رو ببینم، درست اومدم؟ اینجا هستند؟)
مستخدم داخل ساختمون سرک می کشه و با دست به داخل اشاره میده:
-هی هنا، من انت؟(بله هستند، شما؟)
کنجکاو میشم، با این که نمی خوام ولی اشتیاق دارم و این که تا این جا اومدم نمی خوام بی نتیجه برگردم.حتی اگه فقط خالی کردن عذاب روحی ام باشه.
-هل استطیع ان الاقیها؟ ان اراه؟(میشه ببینمشون؟)
دوباره داخل تعارفم می کنه.
-نعم، تفضل فی المطعم.(بله، بفرمایید داخل رستوران)
بعد از سال ها عربی یاد گرفتن به دردم خورد. درسته که قبلا دوست داشتم بیام و با خانواده ام این جا زندگی کنم ولی دیدن امیر کلا افکار و برزنامه و هوف زندگی ام رو تغییر داد.
خدمه به میزی اشاره می کنه و برای نشستن صندلی ای رو برام عقب می کشه:
-تفضل، انتظر.(بفرمایید، منتظر باشید)
کنار همون میزی که خدمه رهام کرده می شینم و اطراف رو دید می زنم، از پشت پیشخوان صدای ایرانی گپ زدن میاد و از این که بعد از سال ها مادرمو می خوام ببینم، هیچ حسی ندارم، حتی دلیلی هم برای دیدنش ندارم. فقط اومدم تا با دیدنش افکار و مشغله ی جدیدی برای خودم بسازم و چندروز اخیر رو در پناهش فراموش کنم.
بالاخره پیداش می شه و مثل یه غریبه ی ناشناس سمتم میاد. یه مانتوی منجق دوزی بلند با شالی سفید پوشیده. به خاطر قد بلند و لاغریش موقع راه رفتن حسابی عشوه می ریزه.
همه ی اجزای بدنش با پیچ و تاب خاصی برای زیبایی حرکات کمکش می کنن و اصلا انگار نه انگار که چهل و چندسال سن داره!
و از ذهنم می گذره که با همین اطوارا گرفتار اون خیانت شده و زندگی همه رو به جهنم کشونده...
متعجب نگاهم می کنه و یکباره صدای جیغ مانندش تو فضای رستوران موج می ندازه.
-هیوا؟... هیوایی تو؟
سمتم می دوه و نمی دونم چرا مقابلش می ایستم و راحت می تونه بغلم کنه!
حسابی تو بغلش فشرده میشم و با ذوقی که اصلا انتظارش رو ندارم رو به مهمونا و کادر رستوران، خوشحالی اش رو نشون میده.
-دخترمه، این دخترم هیواست...
شروع می کنه، گونه ام رو بوسیدن. با اکراه بازوش رو می گیرم و از خودم دورش می کنم.
-برای خوشحال کردنت نیومدم، اومدم حرف بزنم...
کمی خودش رو جمع و جور می کنه و به همون آقایی که راهنماییم کرده بود می گه:
-عزیزم، ما میریم بیرون حرف بزنیم.
به آقاهه نگاه می کنم و ازش می پرسم: شوهرته؟
سر تکون میده: نه، پسرشه...
چپ چپ به پسر نگاه می کنم، همون طوری که اون نگام می کنه و دستم دنبال مادر به بیرون کشیده می شه.
جایی تو ایوون رستوران که فضای سبز کوچیکی داره و یه میز خصوصی برای مهمونای خاص قرار داده شده و فضایی مجزا از محیط رستوران رو تشکیل می ده.
صندلی ای تعارفم می کنه و رو به داخل رستوران سفارش خوراکی میده.
باز تاکید می کنم.
-برای خوش گذرونی نیومدم.
بالاخره با آرامش مقابلم می ایسته و خوشحالی از صورتش پر می زنه.
-پس چرا اومدی؟
بی رحم می شم. به اندازه ی تموم زجرایی که کشیدم.
-اومدم حرف بزنم. جواب بشنوم.

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۳
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی