👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 156
«چاوجوان»
ساعت از نیمه شب گذشته بود و هنوز از ماهان خبری نبود.
شیشه شیر را زیر آب سرد گرفتم تا کمی دمایش معتدل گردد سپس چند قطره از آن را پشت دستم چکاندم و مزه اش کردم، وقتی از خوش طعم بودنش اطمینان یافتم قدم هایم را سمت اتاق عضو تازه وارد خانه مان کشاندم.
هر دو دستش کنار سرش قرار داشتند و او غرق خواب بود.
راستش دلم نمی آمد از همنشینی با فرشته ها جدایش کنم ولی چاره ای نداشتم چرا که می ترسیدم قند خونش اُفت کند.
دست پیش بردم و آرام پوست لطیفش را نوازش کردم و سپس با احتیاط در آغوشم جایش دادم و بازی، بازی بین لثه هایش فاصله ی لازم را ایجاد نمودم، خیلی طول نکشید که میک زدنش شروع شد و منحنی شیرینی را مهمان لبانم ساخت.
به آهستگی روی صندلی کنار تختش نشستم و با هر جرعه شیری که می نوشید قربان صدقه اش می رفتم و غرق تماشای پسرکمان شده بودم که صدای ماهان شیرینی بیشتری را به غنچه هایم تزریق کرد.
- چه قدر مادر بودن بهت میاد!
نگاهم از نوک پاهایش تا چشمان سرخش پیشروی کرد و هلالم از چهره افتاد و هزار و یک تکه شد.
- ماهان؟!
سر پایین انداخت و دست هایش را از پشت کمرش رها ساخت.
- دلم می خواد بگم جانم ولی جونی تو تنم ندارم!
شیشه شیر خالی را از دهان نوازدم جدا کردم و خم شدم و آن را روی قفسه ای که در کنار کمد پسرکمان تعبیه شده بود، نهادم.
- بسه این قدر نریز تو خودت، بذار مرهمت باشم!
پاهایش وزنش را پس زدند و او همان جا به چهار چوب در تکیه زد.
- می ترسیدم بیام خونه، می ترسیدم بیام و نفس کم بیارم از هوایی که حوام توش نفس نمی کشه!
شاهزاده مان را روی شانه ام قرار دادم و شروع به نوازش کمرش با انگشتانم کردم تا باده معده اش را دفع کند.
- خب چرا گذاشتی بره؟
جان دادنش را به چشم می دیدم و کاری از دستم ساخته نبود.
- چون کم آوردم، هر چه قدر خواستم ندید بگیرم اون ضربه ای که از پشت بهم زده بود رو نتونستم، چون وقتی بغلش می کردم یا می بوسیدمش یه فکر عین خوره می افتاد به جونم.
ولیعهدمان را در تختش خواباندم.
- چه فکری؟ مگه شقایق چه کار کرده باهات؟
دستش روی قفسه ی سینه اش نشست.
- فکر این که جز من هم یه نفر دیگه...
جمله اش را نیمه کاره رها کرد و سراغ واژگان دیگرش رفت، گویا بیان آن کلمات قدرتی فراتر از توان او طلب داشت.
- گفتم جهنم بذار اَنگ بی غیرتی بچسبونن بهم ولی در عوضش پیش عشقم آرومم ولی به ولای علی نشد! نخواست! نذاشتن!
شنیده هایم قابل باور نبود چون بارها نگاه خصمانه ی شقایق، هنگامی که ماهان جانش را نثارم می کرد یا دمی در کنارم می نشست و همراهمی ام می نمود را دیده بودم.
همانند ماهی ای از آب دور افتاده بود و هر ثانیه به وخامت حالش افزوده می شد و من برایش سرابی بیش نبودم.
- از کجا این قدر مطمئنی که شقایق بهت خیانت کرده؟
پلک هایش را با درد بست.
- سایه ی نحس اون نارفیق رو سر زندگیم بود، اون هم درست جایی که من تو حال خودم نبودم، پیامش رو روی گوشی شقایق خوندم، حرف هاشون و شنیدم و...
کنارش زانو زدم و انگشت اشاره ام را روی لبانش گذاشتم.
- باشه، اصلاً حق با توئه ولی شد یه بار ازش دلیل بخوای؟
سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
- به خاک رازانم قسم بارها پرسیدم دردت چیه؟ اما جوابم چیزی جز سکوت نبود، پس نکشیدم گفتم بذار باز بهش بگم جونم براش در می ره؛ برگه ی درخواستش تو دستم بود ولی توی صورتش داد زدم دوست داشتنت جبره!
پوزخندی کویر خشک و پر ترک لبانش را به آغوش کشید.
- می دونی چی جوابم رو داد؟
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۳