👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 126
من می خواهم که شما به من نوشته ای بدهید که زمین های سر قنات و راه اب اصلی از دامنه تا جوی اصلی مال نصیر بوده.
طلایی گفت:
- اگه این مشکلت را حل می کند من از دادن آن ابایی ندارم. اما من فقط می توانم کاغذ زمین هایی را بدهم که سهم نصیر بود و چند سال کاغذش به دست من امانت بود. و به اتاق رفت و کاغذی برگشت بعد هم چیزهایی نوشت و پای آن را مهر زد و به دستم داد. چون طلایی در عدلیه حکومتی منصبی داشت و مهر او پای کاغذ چیزی نبود که کسی بتواند آن را رد کند.به کاغذ نگاه کردم اما چیزی جز خط های سیاه که برایم گنگ بود ندیدم.
اهی کشیدم، کاغذ را در جیب لباسم پنهان کردم و از جایم بلند شدم، از طلایی ساعت را پرسیدم که گفت ساعت و ده ونیم است و تا ظهر دوساعت مانده خدا حافطی کردم و نفس زنان و بدون لحظه ای مکث خودم را به اتوبوس رساندم سلیمی هنوز انجا بود با دیدنش خدارا شکر کردم و سوار شدم. وقتی بر روی صندلی نشستم برای صدمین بار، کاغذ را نگاه کردم.
و تکه ای کیک به جمشید داد و من تازه بیاد آوردم که دو روز است حتی قطره ای آب نخوردم و ناگهان گلویم خشک شد و احساس ضعف کردم اما خسته تر از ان بودم که در آن لحظه بخواهم به فکر شکمم باشم.
وقتی به ده رسیدم مستقیم به خانه ی گلرخ رفتم تا مصطفی را ببینم اما گلرخ گفت که ماموران برای دادن سند زمین ها به مسجد رفته اند.
مردان روستاهم رفته اند تا سند زمین هایشان را بگیرند. بدون حرفی جمشید را به گلرخ سپردم چادرم را محکم به کمر بستم و به مسجد رفتم.
مردان ده کنا یکدیگر نشسته بودند و منتظر بودند یکییکی جلو بروند. مش رجب هم میانشان نشسته بود کفش هایم را درآاوردم و در را محکم به هم کوبیدم تمام نگاه ها به سمت من برگشت ازمیانشان گذشتم و به پیش مصطفی رفتم و صدایش زدم.
مصطفی با تعجب به من نگاه کرد و به سمتم آمد. گوشه ی مسجد کشاندمش مش رجب زیر چشمی ما را می پایید و با پوزخند نگاهمان می کرد.
کاغذ را از جیب پیراهنم بیرون کشیدم و به دست مصطفی دادم بازش کرد و خواند.
خنده ی پهنی روی صورتش نشست و گفت:
- افرین ماهرخ افرین
بعد به سمت میز ماموران رفت و کاغذ زا روی میز گذاشت من خسته تر از ان بودم که بخواهم بایستم و با مش رجب یکی به دو کنم اما مش رجب که کاغذ را به دست مصطفی دیده بود شروع به داد و فریاد کرد و تهمت هایی به من میزد که چگونه بافریب توانسته ام چنین کاغذی را تهیه کنم. همانطور که فریاد می کشید و تهمت می زد به سمتش رفتم و دستم را بلند کردم و بر صورتش زدم که ناگهان سکوت همه جا را گرفت و من بی هیچ حرفی در حالی که بغض کنج گلویم قمبرک زده بود به خانه برگشتم.
مصطفی، شب با سند زمین ها به خانه امد و گفت توانسته با کاغذی که داشته زمین هایی که از کربلایی به نصیر رسیده را زنده کند اما زمین های قباد را نه چون نه خود قباد بود و نه کاغذی مامور هم گفته چون قباد به شهر رفته، زمین ها به کسی می رسد که روی ان کار می کند یعنی مش رجب.
گرچه خوشحال بودم که زمین های بچه هایم را پس گرفته بودم اما نتوانسته بودم همه اش را زنده کنم و این ناراحتم کرده بود.
بعد از ان با پسر ها روی زمین ها کار می کردم و تصمیم گرفتم خانه ای که پدرم برای جهانگیر ساخته بود و بعد از ان جهانبخش در ان زندگی می کرد را بخرم چون جهانبخش خانه ای دیگر ساخته بود و قصد داشت به ان برود.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۳