👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 157
چند ثانیه ای مکث کرد و بعد دوباره جمله اش را از سر گرفت.
- گفت ولی من ندارم، بهم برخورد؛ گفتم به جهنم که نداره! من که دارم، باز عاشقش می کنم، روش دست بلند نکردم اما به زور نگهش داشتم حتی خواستم با تو حسادتش رو تحریک کنم ولی افسوس که مرغ من هوای پرواز به سرش زده بود و دل دل می کرد که بپره!
دلم نه شیرین، نه لیلی نه حتی ویس بودن طلب نمی کرد، من دلم می خواست گلی بودم چون شقایق تا شازده کوچولوی ام عاشقانه ستایشم می نمود.
دستانم را پیشبردم و صورتش را قاب گرفتم.
- ماهان به من نگاه کن.
به سختی نگاهش را در عسلی هایم گره زد و منتظر ادامه ی جمله ام ماند.
- هر چی دیدی، شنیدی و فکر می کنی رو ول کن؛ برو سراغ دلت!
سرانجام مقاومتش شکست و گوله اشکی نافرمانی کرد و گونه اش را مورد هجوم قرار داد.
مشت گره کرده اش را روی زانوهایش کوباند.
- این ها همراهیم نمی کنن!
خواستم زبان در دهان بچرخانم که صدای گریه ی دُردانه مان مُهر سکوت بر دهانم زد، از جا برخاستم و به گام هایم چاشنی سرعت افزودم و او را در میان آغوشم محاصره کردم و سمت همسرم بازگشتم و بچه را به دستانش سپردم.
لبخند بی جانی به کویرش طراوت بخشید و او آرام زمزمه کرد: مهدی!
برازنده ترین اسم را برایش برگزیده بود چرا که در اوج دردمندی پدرش ظهور کرده و منحنی ماه را به لباش هدیه داده بود.
«ماهان»
آن قدر به قاب عکس شقایق خیره شدم و از بالشتش دم عمیق گرفتم تا پلک هایم سنگین گشت و خواب چون مادری مهربان در آغوشم کشید.
وقتی حس کرختی جانم را رها ساخت؛ دیده گشودم و با برداشتن گوشی ام از زیر بالشت ساعت را چک کردم و از جایم برخاستم، دوش کوتاهی گرفتم و مدارک لازم را درون کیفم جای دادم و از خانه بیرون زدم.
کارم در اداره ی ثبت احوال زیاد طول نکشید و شناسنامه ی ولیعهدمان به سرعت صادر شد سپس از مقابل ساختمان دربست گرفتم و مسیرم را بهترین آژانس هوایی شهر اعلام کردم.
پا درون سالن آژانس گذاشتم و هوای مطبوعش را وارد ریه هایم ساختم؛ همان طور که با چشمانم دنبال مشاور مورد نظرم می گشتم پیش خود اقرار نمودم که لباس های اندکم تنها یک لجبازی کودکانه با خودم بوده و بس!
روی صندلی و روبه روی خانم مشاور نشستم.
- سلام خسته نباشید، دوتا بلیط برای سنندج می خواستم.
منحنی کوچکی چهره ی مهربانش را قاب گرفت.
- سلام ممنون، برای کی باشه؟
چند لحظه ای را به مرور برنامه هایم اختصاص دادم و سپس گفتم: پس فردا.
بی حرف مشغول چک کردن وضعیت پرواز در کامپیوتر مقابلش شد.
- شرمنده ام ولی پرواز جای خالی نداره.
«تشکر» کردم و خواستم از روی صندلی ام بلند شوم که جمله ی بعدی اش مانعم گشت.
- اگه عجله ندارید می تونم برای آخر هفته دوتا بلیط براتون رزرو کنم.
سری به نشانه ی تأیید تکان دادم و اضافه کردم.
- لطفاً رفت و برگشت باشه.
بلیط ها را درون کیفم گذاشتم و به پاس قدر دانی لب هایم را از دو طرف کشیدم.
- ممنونم خیلی لطف...
هنوز کلماتم کامل کنار هم قرار نگرفته بودند که لرزش گوشی ام حواسم را پرت کرد و من با چند گام بلند از سالن خارج شدم و تماس را وصل نمودم.
- سلام استاد، جانم؟
صدایش مثل همیشه پر صلابت بود.
- سلام، اگه وقت داری یه سر بیا بیمارستان، کارت دارم.
تشویش در تک تک سلول هایم لانه ساخت.
- چشم، الان راه میفتم، میام.
پژواک بوق اشغال در حلزونی هایم پیچید و من جان دادم تا به بیمارستان رسیدم، قدم هایم را سمت اتاق استاد محمدی کشاندم و تقه ای به در آن زدم.
- بفرمایید.
دستگیره را میان انگشتانم محصور کردم و به آهستگی وارد اتاق شدم.
- سلام استاد.
به احترامم نیم خیز شد.
- سلام پسر، خوش اومدی.
تعارف زد و من به خواسته اش روی صندلی چرم مقابل میزش نشستم و او گوشی تلفن را برداشت و درخواست دو فنجان قهوه کرد.
سکوتش به طول انجامیده بود که با سرفه ای تصنعی نگاهش را خریدم.
- استاد گفتید کار واجب باهام دارید، جانم من در خدمتم.
تیله های تیره رنگش سر تا پایم را کاویدند.
- می دونی برادر آقای خلفی می خواد ازت شکایت کنه؟
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۳