پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 127
به خانه ی پدرم رفتم و با او در میان گذاشتم پدرم گفت خانه برای خودت و نیازی نیست پول بدی اما من هیچ وقت تا ان زمان زیر دین و منت کسی نرفته بودم شاید پدر و مادرم راضی بودند اما خودم نمی توانستم قبول کنم . ان سال دو قالی بافتم و با پول شیره و انگورهایی که برای حاج حلبیان برده بودم و خر من های ان سال تواستم مبلغ ده هزار تومن جور کنم ده هزار تومن را به برادرم جهانبحش دادم که خانه به او رسیده بود و جا به جا شدیم اصغر در همان خانه ی کربلایی ماند و چندسال بعد برای خودش خانه ای ساخت و از ان جا رفت.
بچه ها از اینکه چنین خانه ای داشتیم خوشحال بودند حیاط بزرگی بود و در ان پر از درخت های سیب بود مطبخی هم گوشه ی حیاطش بود که پدرم با بچه ها بام ان را کاه گل و جهاز صحرای پوشاند و امادخه کرد خانه سه اتاق هم داشت و در انتهاییکی از اتاق ها پستو بود و سرداب خانه. که در همان اتاق، دار قالی را به پا کردم و دو اتاق دیگر هم محل زندگی مان شدند.
زمان می گذشت وبا بزرگ شدن بچه ها کارهای من اسان تر می شد اما اتفاقات برای من تمام نشده بودند.
نیمه های تابستان بود که حمام چند وقتی بود که از کار افتاده بود و زنان و مردان ده برای حمام کردن به ده بالایی می رفتند.
آن روز من کارم در خانه زیاد بود. مشک را به در چوبی مطبخ آویزان کرده بودم و مشک می زدم تا بتوانم کشک درست کنم که صدای طلعت را شنیدم:« باجی ماهرخ، باجی ماهرخ؟»
سرکی به بیرون کشیدم و گفتم:« طلعت من اینجام بیا»ا
طلعت بقچه ی لباسی اش را به زیر بغل زده بود و چادرش را به دندان گرفته بود، با دیدن من گفت: پس مگه نمیای بریم حمام؟ من و کبری و زیور داریم می ریم.
عرق پیشانی ام را پاک کردم و گفتم::
- طلعت این مشک زده نمیشه از کت و کول افتاده ام دیگه آخرشه شما برید و معطل من نشید من خودم میام
طلعت خیلی خب .. گفت خواست برگرده که دخترش ماهی نگاهی به من انداخت و. گفت «من وایمیسم با خاله میام» طلعت حرفی نزد و من هم چیزی نگفتم. با رفتن ان ها ماهی با ساره مشغول بازی کردن شد من هم به اتاق رفتم و بقچه لباسی ام را آماده کردم و به همراه دخترانم و ماهی دنبال رودخانه را گرفتیم و رفتیم تا خود را به حمام برسانیم ماهی و ساره با هم لی لی کنان حرف می زند و جلو می رفتند من هم آهسته پشت سرشان می رفتم که ساره ایستاد تا من هم پایش شوم و به او برسم اما ماهی هم چنان جلوتر از ما می دوید که من دیدم ماهی راهی که رفته را دارد به عقب برمی گردد با تعجب به او نگاه می کردم و وقتی به او رسیدم دیدم چشمانش به سفیدی می زند و دهانش باز مانده و مثل چوب خشک از جایش تکان نمی خورد چند بار صدایش زدم اما جوابی نداد وتکان محکم به او دادم که به خودش آمد و گفت:
- او آقاهه چرا به جای پا سم داره؟
از حرفش موهای بدنم سیخ شد و به اطرفام نگاهی انداختم اما هیچکس نبود. با تردید پرسیدم: « کو؟ کسی که اینجا نیست»
ماهی آب دهانش را قورت داد و به اطراف نگاهی انداخت و بعد محکم به من چسبید من که فهمیدم او خیالاتی شده دستش را گرفتم و به حمام رفتیم اما در حمام او به گوشه ای زل زده بود و ساکت بود و من با خودم گفتم شاید چیزی در نظرش امده و چند« قل هواالله» خواندم و به او فوت کردم
ان روز از حمام به خانه برگشتیم اما ماهی همچنان ساکت و سر به زیر بود و حرفی نمی زد چند باری طلعت و کبری از اوپرسیدند که چرا ساکتی اما جوابی نداد.
شب هنگام سفره را پهن کرده بودم و بچه ها دور سفره نشسته بودند یکی می گفت ننه به من کم دادی باز بیشتر بده یکی می گفت چرا قیمه ریزه پختی من دوست ندارم یکی سیر بود یکی گشنه همانطور که سر سفره بچه ها با هم یکی به دو می کردند نا گهان سر و صدایی از حیاط بلند شد و همگی به هم نگاهی انداختیم و به سمت حیاط دویدیم
که دیدم طلعت چاردش را به کمر بسته و انقدر فریاد کشیده که صدایش در نمی اید و با دیدن من به طرف من هجوم اورد که پسر بزرگم محمد جلویش را گرفت من متعجب مانده بودم که چی شده و با تعجب پرسیدم:
- چی شده؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۳
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی