👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 158
واژگان روی زبانم نقش نمی بستند و من در سکوت به او خیره شده بودم.
- من خیلی تلاش کردم منصرفشون کنم ولی نشد از طرفی هم با دیدن فیلم جراحیت فهمیدم حق با ایشونه، دست هات به وضوح می لرزیدن.
دهانم باز مانده و من شده بودم یک مجسمه که از هر واکنشی مبرا بود.
- بی شک کادر پزشکی همراهت علیه ات شهادت می دن و بعد از اون هم حتماً کمیسیون پزشکی تشکیل می شه و...
اسید معده ام به حنجره ام شبیخون زد و درد پلک هایم را بهم دوخت.
- صدات نکردم این جا که شاهد حال خرابت باشم، خواستم بگم تموم سعی ام رو کردم که دکتر موفقی مثل تو رو برای جامعه ی پزشکیمون حفظ کنم اما...
دست دیگرم را بالا بردم و او مابقی جمله اش را بلعید.
- استاد از من چه انتظاری دارید؟
گویا شقیقه های او هم نبض می زد که سرش را میان دستانش به بند کشید.
- یه چند روزی نیا تا ببینم وضعیت چه جوری پیش می ره.
طعم خون در دهانم پیچید و من با هزاران زحمت آن را فرو خوردم.
- پرونده و بیمارهام چی می شن؟
ضربه ای آرام به در اتاق خورد و بهانه ای شد تا او نگاه در گوی های منتظرم ندوزد.
- بیمارهات رو ارجاع می دم و اگه پرونده...
من تمام هستی ام را پای آن پرونده داده بودم و حق داشتم هیچ اما و اگری را در قبالش پذیرا نباشم.
- ولی اگه پروانه ی پزشکی من باطل شه اون پرونده نابود می شه چون پای تک تک طرح هاش امضای من نشسته!
فنجان قهوه اش را محکم میان دستانش اسیر کرده بود.
- می دونم اما...
نتوانستم بیشتر از آن شاهد نابودی رویای چندین ساله ام باشم، برخاستم و بی اذن او از اتاق خارج شدم.
روزها یک به یک از پس هم می گذشتند و من شده بودم همان مترسکی که سال هاست دچار روزمرگی گشته و امیدی به ادامه ی زندگی ندارد.
با صدای چاوجوان دست از خیرگی به عکسی که چشمان شقایق را قاب گرفته بودند، برداشتم.
- جانم؟ چیزی گفتی؟
همان گونه که بچه را میان آغوشش ننووار تکان می داد گفت: ماهان دو ساعت دیگه پرواز داریم، نمی خوای پا شی؟
قاب عکس را روی میز توالت گذاشتم.
- چرا، بلند شدم؛ بچه رو بذار رو تخت حواسم بهش هست، تو برو حاضر شو و چمدون ها رو ببند.
ابروهایش یکدیگر را در آغوش کشیدند و خط باریکی بر پیشانی اش نقش بست.
- نمی خواد می برمش پایین می ذارمش تو گهواره، پیش خودم باشه خیالم راحت تره می ترسم باز بری تو هپروت و بچه ام تلف شه.
سمت کمد لباس ها رفتم.
- باشه ولی...
هنوز جمله ام کامل بیان نشده بود که بانگ گوشی ام در پژواک گریه ی مهدی درآمیخت و اعصاب ضعیفم را مورد هجوم قرار داد.
- آرومش کن! بذار ببینم کیه.
مغموم گام هایش را سمت در کشاند و من کلید سبز رنگ را لمس کردم و منتظر پیچیدن آوای مخاطبم در حلزونی هایم ماندم.
- سلام به رئیس ناپدید گله ی گرگ ها!
دستم سمت هیچ رنگی جز سیاهی محض نمی رفت، به اجبار کت هم رنگ لباس هایم را روی تخت انداختم.
- سلام، کارت رو بگو و قطع کن؛ حوصله ندارم.
صدای در ماشینی که باز و بسته شد قبل از آوای خودش رخ نمایی کرد.
- سردین دست پر برگشته و منتظرته.
دستانی تنومند دو طرف منحنی خمیده ی لبانم را گرفتند و بالا کشیدند و صورتک لبخند مهمان چهره ام شد.
- من تا شنبه خودم رو بهتون می رسونم.
طنین«پیاده شو» آشنایی گوش هایم را نوازش داد.
- دیره ماهان، از من می شنوی همین الان برو ولی بمون تا من هم بیام.
دکمه های پیراهنم را بستم و مقابل آیینه ایستادم.
- باشه یه کاریش می کنم، تو کجایی؟
آوایش در حرص غوطه ور گشت.
- مهرداد گفت می خوام سورپرایزت کنم ولی این قدر یخه که آوردتم خونه ی سالمندان!
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۴