پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 159
دستم میان موهایم خشک شد.
- آهان! خوبه، من هم زن و بچه ام رو برسونم فرودگاه می رم سروقت سردین.
آرام من را به مسیح سپرد و خواهان مراقبت از خودم شد سپس تماس را قطع کرد.
کتم را پوشیدم و با انرژی ای که از خبر الناز گرفته بودم پله ها را دوتا یکی پایین رفتم.
- حاضرید؟
چشمان همسرم روی هلالم نشست.
- خیر باشه، چیزی شده؟
سمت ولیعهدمان رفتم و به آهستگی به آغوشم دعوتش کردم.
- یکی از دوست هام بود، گفت اون مزاحمه رو پیدا کرده و باید برم تا اطلاعات رو بهم بده.
حیران زیپ چمدان را رها ساخت.
- یعنی نمی ریم؟
انگشت اشاره ام در دست شاهزاده مان محصور بود و یکی از لذت بخش ترین حس های دنیا به تکه گوشت درون سینه ام واریز می گشت.
- چرا، شما رو می رسونم فرودگاه بعد که دوستم رو دیدم خودم هم برای دست بوسی خان خدمت می رسم.
شروع به باز کردن دکمه های مانتویش نمود.
- نه، ما بدون تو جایی نمی ریم.
نباید اجازه می دادم هیچ حسی ماسک لبخند را از صورتم جدا کند پس ملاطفت را چاشنی کلامم ساختم.
- لج نکن قربونت برم، من با عموت هماهنگ کردم؛ اون ها چشم به راهن. قول شرف می دم به محض تموم شدن کارم خودم رو برسونم.
بی میل دو، سه دکمه ای که باز کرده بود را دوباره بست.
- نمی خواد تا فرودگاه بیای، الکی علاف می شی فقط یه آژانس بگیر؛ خودمون می ریم.
تخت را دور زدم و روبه رویش قرار گرفتم و پیشانی اش را نرم بوسیدم.
- خیلی خانمی!
نگاهی به مهدی انداخت و شهد دیدگانش تا لبانش پیشروی کرد.
- مقصرش تویی! دوباره امید به زندگی رو بهم هدیه دادی!

اسیر ترافیک شده بودیم و پرنده ی خیالم به هر سو که می خواست پر می کشید، حتی تا گرفتن دم آن مزاحم پیشروی می کرد و من را بیشتر از پیش می ترساند.
صدای راننده تیری شد و به بال پرنده ام شلیک کرد و باعث سقوطتش گشت.
- رسیدیم.
کرایه را حساب کردم و نگاهم سمت در اصلی ساختمان که برای رفت و آمد افراد سردین چهارطاق شده بود، کشیده شد.
بی توجه به هیاهوی ای که برپا کرده بودند از کنارشان گذشتم و وارد ساختمان که گشتم با آرش رخ به رخ شدم و او هول کرده دیده دزدید.
- سلام، خوش اومدی.
دست پیش بردم و دستش را سخت به حصار انگشتانم درآوردم.
- سلام، بیرون چه خبره؟
شانه بالا انداخت.
- نمی دونم، در جریان نیستم.
قبل از آن که انگشتانش را از بند رها سازم پرسیدم: تو کجا می ری؟
چند ثانیه مکث کرد و سپس اولین جمله ای که به ذهنش رسید را روی زبانش جاری ساخت.
- می رم بساط عیش و نوش شب رو ردیف کنم.
سدی که مقابل در ساخته بودم را کنار زدم و اجازه ی عبورش را صادر کردم ولی او قبل از خروج نامم را خواند.
- ماهان؟
سر برگرداندم و منتظر کلماتش ماندم.
- سردین تو سالن پایین منتظرته فقط...
تُن صدایش را تا حد ممکن پایین آورد و ادامه ی جمله اش را از سر گرفت.
- فقط خون سردیت رو حفظ کن، باشه؟
واژگانش برایم گنگ بودند اما باز به نشانه ی «باشه» سر تکان دادم و گام های محکمم را سمت سالن کشاندم.
سکوت سالن را نُت های ملودی گوش نوازی به بازی گرفته بود و تک تک سلول هایم با آن هم نوا شده و آرامش را به جانم تزیق می کردند.
مقابل سردین که مثل همیشه به احترامم قیام کرده بود، ایستادم و او به منظره ی خوش آمدگویی دود سیگار برگ میان انگشتانش را در صورتم فوت کرد.
- توقع داشتم برای شنیدن خبری که منتظرش بودی تا خود این جا رو پرواز کنی ولی انگاری خیلی هم دربندش نیستی که این قدر دیر کردی.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی