پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 129

ماهی که ترسیده بود کز کرد گوشه ی اتاق و دندان هایش به هم می خورد. جارو را از طلعت گرفتم و به بیرون پرت کردم ساره را به کبری دادم که به خانه ی خودمان برگردند و کنار ماهی نشستم رواندازی برداشتم و دور او انداختم دستانش یخ بود و دندان هایش به هم می خورد اما عرق از پیشانی اش می ریخت..
کمی طلعت را دلداری دادم که همین چندروز به شهر می بریمش
اما فردای ان روز که به دنبال طلعت رفتم گفت:
- رستم گفته خودم میرم براش دعا می گیرم خوب میشه بچه دعایی شده و چشم خورده دکتر افاقه نمی کنه
یک ماهی گذشت و ماهی هنوز خوب نشده بود گاهی کنج اتاق می نشست و به جایی زل می زد و ساعت ها حرف نمی زد بعضی وقت ها هم دور از چشم طلعت به کوچه ها می رفت و با باعث می شد بچه ها او را مسخره کنند. رستم وطلعت در نهایت او را کتک زنان به خانه می بردند.
تا اینکه دیدم فایده ای هم ندارد و هرچه دعا برای او می گیرند افاقه نمی کند.
به پیش رستم و طلعت رفتم و گفتم من می خواهم به شهر برم و این کشک هایی که درست کرده ام را برای حاج حلبیان ببرم. اگه میاید من بلدم دکتر و درمون کجاهست این ماهی را بردارید تا ببریم.
رستم گفت:
- نه لازم نکرده چند وقت بمونه خونه، خوب میشه. دعاهم براش گرفتم امروز فردا جواب میده.
از سر جایم بلند شدم و در دلم « به جهنمی » گفتم که نگاهم به چشمان پر از اشک طلعت افتاد و دوباره سر جایم نشستم. روبه رستم گفتم:
- حالا دکتر بردنش که دعاها را باطل نمی کنه بگذار ببریم من که داریم این راه را میرم. راه و چاهم یاد گرفتم حالا سنگ مفت گنجشک مفت بلکی حکیم های شهر تونستند براش کاری کنند.
طلعت با بغض به رستم نگاه کرد و با گریه گفت:
- همینیه بچه را خدا بعد عمری بهمون داده منم که دیگه بچم نمیشه بزار با باجی ماهرخ برم. دیدی اون سال ساره را که پاش سوخت را به شهر برد و خوب شد؟ اجازه بده منم همراهش برم بلکه یه راه علاجی باشه
رستم به ماهی که توی تاقچه نشسته بود و الکی می خندید نگاهی کرد و گفت:
- باجی ماهرخ این دخترا به تو می سپرم نبری بلا دارش کنی ها.
از سر جایم بلند شدم و گفتم :
- طلعت سپیده نزده آماده باش میام دنبالتون تا به اتوبوس سلیمی برسیم.
فردای ان روز، خودمان را به شهر رساندیم. اول به پیش حاج حلبیان رفتم و پول کشک ها را گرفتم و ماهی را هم نشانش دادم که گفت باید ببری پیش دکتر چشم اذر اصفهانی.
ادرس اش را گرفتم و پرسان پرسان خودمان را به منطقه ی بالا شهر رساندیم و مطب را پیدا کردیم.
با تعجب دیدم افردای مثل ماهی زیاد هستند و گوشه و کنار مطب پخش شده اند و هر کدام رفتاری غیر معمول دارند طلعت محکم چادرش را به صورتش کشیده بود و فقط با چشم هایش اطراف را با دقت وارسی می کرد.
منشی دختری قدبلند بود و کفش هایی پاشنه دار به پا زده بود، دامنی کوتاه و بلیزی داشت و موهایش را به روی شانه هایش ریخته بود. من نگاهی به کفش های منشی و بعد نگاهی به گالیش ها ی پلاستیکی خودم کردم و تفاوت زندگی شهر ی و روستایی را دیدم.
من زن هایی که بدونن پوشش بودند را بازها در شهر دیده بودم و حالا دیگر تعجب نمی کردم اما طلعت مرتبه ی اولی بود که به شهر می امد و با تعجب به ان ها نگاه می کرد و می گفت:
«استغفرالله خدابه دور» و چشمانش را روی منشی می بست و کمی بعد دوباره با کنجکاوی به او نگاه می کرد زن های سر باز دیگری هم به مطب امدند و رفتند و طلعت با تعجب به انها نگاه می کرد. دوساعتی در مطب نشستیم تا نوبتمان شد و به داخل رفتیم.
دکتر گوشی که قبلا هم دیده بودم بر گردنش انداخته بود و عینک هایی مثل همان عینک هایی که دکتر مستوفی روستا دااشت برچشم زده بود.عینک هایی گرد و دسته فلزی . دکتر موهای پرپشتی داشت که یکدست سیاه بود، قد بلند و چهار شانه.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی