پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 160
هول زده لبخندی را طرح لبانم ساختم.
- تقصیر من نیست، حسابی ترافیک بود وگرنه من که له له می زنم اون نامرد رو پیدا کنم و حقش رو بذارم کف دستش.
گوشه ی لبش بالا رفت و با دستش اذن نشستن را صادر کرد.
- شامپاین، ماری جوانا یا برگ؟
وقتی آنگونه می پرسید حتماً باید یکی را برمی گزیدم و هیچ راه فراری نبود.
به ناچار زمزمه کردم: برگ.
سیگار را از لبانش جدا کرد و مقابل چشمانم گرفت.
- اگه بهت بگم اون آدم مسبب همه چیز بوده، چه کار می کنی؟
سیگار را بین دو انگشت شست و اشاره ام گرفتم.
- حدس می زدم همه چی از این دشمن ناشناخته آب بخوره ولی نمی دونم چرا چنین کاری رو باهام کرده.
انگشت سبابه اش را چندین بار به جام خالی روی میز کوباند و به ثانیه نکشیده گیلاسش توسط یکی از سه بادیگاردی که پشت سرش ایستاده بودند، پر شد.
- شاید بزرگ ترین مشکلت اینه که زیادی خودت رو دست کم می گیری.
کام عمیقی از سیگارم گرفتم.
- نه خودم رو دست کم نگرفتم ولی فکر نمی کنم وجودم تو این دنیا به کسی صدمه بزنه.
جرعه ای از محتویات سرخ درون لیوان را نوشید.
- نه دیگه، نشد.
ابروهایم را درهم تاباندم.
- واضح حرف بزن ببینم منظورت چیه؟
به پاهایش حکم قیام داد.
- پاشو بریم تو اتاقت بهت بگم، این جا هی این خدمکارها میان و میرن؛ رو اعصابمن.
من نیز چون او قیام کردم و برای شنیدن آنچه گوش هایم تمنایش را داشتند پیشگام گشتم، هنوز به پله ها نرسیده بودیم که در شتابان باز شد و الناز با چند گام بلند خودش را به من رساند و کنارم ایستاد و سردین را مخاطب قرار داد.
- جلو نیا!
سردین بی توجه به او قدمی برداشت که الناز دستش را از کیفش خارج کرد و سر اسلحه را سمت سردین گرفت.
- به مسیح قسم اگه قدم از قدم برداری می زنمت!
وزیر سفید پوش کنارم علیه شاهش قیام کرده و منتظر کوچک ترین حرکت از سوی او بود تا حکم ماتش را صادر کند.
- توی لاشخور مگه به من نگفتی به آرش دستور دادی سر اون رذل بی همه چیز رو زیر آب کنه؟
نور درون چشمان بی فروغش دوید و او به نشانه ی تأیید سر تکان داد.
- گفتم ولی نگفتم کی!
قطره ای خون از دریای دیدگانش فرو چکید و سر اسلحه را روی شقیقه ی من گذاشت.
- چه طوره من هم عین خودت تموم زحمت هات رو برای برگردوندن ماهان با یه گلوله هدر بدم؟
شنیده هایم قابل هضم نبود و ذهنم تنها فرمان گریز می داد.
صدای سایش دندان های سردین تا آسمان هفتم رفت.
- تو همچین غلطی رو نمی کنی چون دودمانت رو به باد می دم.
هر کسی جای الناز بود باید می ترسید و پا پس می کشید اما گویا او آب از سرش گذشته بود که گستاخانه پوزخند زد.
- من رو از چی می ترسونی؟ منی که امروز دوست دارم از زبون پدری شنیدم که یه روزی تنها آرزوم شنیدن این دو کلمه از زبونش بود؟ ولی می دونی چیه؟ اصلاً بهم نچسبید چون نیاز به حلالیتم داشت، چون محتاجم بود، چون یه روزی باعث فرار من از همین خونه شد، همون روزی که تو حدس می زدی من عاشق پیشه زندگی با عرفان رو توی یه دخمه به بودن در کنار تو ترجیح بدم.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغض نشسته درون گلویش را خفه کند.

- بهت گفتم ولم کن من اونی که تو فکر می کنی نیستم اما تو اخم هات رو تو هم کشیدی و گفتی نترس بهت دست نمی زنم چون شما زن ها هیچ جذابیتی ندارید به جاش از الان تا صاف شدن قرض بابات باید دست راست من شی.
آب دهانش را با هزار و یک زحمت فرو داد.
- پای حرفت موندی ولی این قدر بهم سخت گذشت که خودمم سخت شدم، این قدر سخت که فقط دیگه قلبم خون پمپاژ می کرد و برای کسی نمی تپید تا این که درست مثل همین حالا خواستی تجارتت رو گسترش بدی و من رو فرستادی ایران و...

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی