پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 60
چشمای دخترش توجهمو جلب می کنه و نگام به چشمای دختربچه است. سعی می کنم شباهتش رو به چشمای کسی که نباید، ندیده بگیرم.
-فقط دخترخاله؟
صدام می لرزه و آب دهنمو قورت می دم.
بچه رو کامل پشت سرش قایم کرده و برام سر تکون میده.
-آره، فقط دختر خاله!
یه جای کار اشکال داره! دروغایی که شنیدم و دیگه نمی خوام ازشون ساده بگذرم.
-چرا باید دختر خاله اش رو ازم قایم کنه؟ چرا باهاتون قرار میذاره و ازم مخفی می کنه؟ می دونم دوستت نداره، چرا وقتتو پاش هدر میدی و باعث عذاب دیگری میشی؟
چشماش قشنگن و برق می زنن، صورتش از ترس یا هر حسی که نمی فهمم قرمز شده و جوابمو زمزمه می کنه.
-چی می خوای بگی؟ می دونم پارسا دوستم نداره!
-پس چرا می بینیش و بدتر این که چرا از من مخفی تون می کنه؟ اگه فقط یه رابطه ی فامیلی باشه من مشکلی ندارم باهاش ولی...
اشکش می چکه و با نفس عمیق حرف می زنه.
- از مخفی کاریش نمی دونم ولی می دونم پارسا فقط دلش برام می سوزه... سعی می کنم کمتر...
-چه خبره این جا؟
به صدای پارسا که از داخل ماشینش میاد سمتش می چرخم و پیاده میشه.
از دست اونم عصبانی ام.
-خبری نیست، فقط دلیل دروغاتو می خوام بفهمم!
عصبی و با توپ پر سرم تشر می زنه.
طوری که تا به حال اصلا از پارسا ندیدم.
-کدوم دروغ؟ دروغو اگه من گفتم باید از من بپرسی دلیلشو، چرا سر راه دیگرانو می گیری؟
دیگه نمی تونم خودداری کنم و منم اشکم سرازیر می شه.
خوشبختانه رهگذر پیاده ای نیست که انگشت نما بشیم و راحت می تونم سوال و جواب کنم.
-بهت گفت پارسا جان! به تو چه ربطی داره که بچه اش مریضه؟
بین من و ترانه می ایسته و دست به کمر هنوز صداش عصبیه.
-مگه نگفتی میری دبی؟
اشکمو با دستم کنار می زنم و یک قدم ازش فاصله می گیرم.
-رفتم و برگشتم، یه کار کوچیک داشتم.
-حالا کی دروغ گویه؟ دبی یه روزه؟ انتظار داری باور کنم؟
-چرا می خوای با شماتتش اشتباه خودتو کتمان کنی؟
صدای امیره و اون که قبل از من از درمانگاه بیرون رفت، نمی دونم وسط این معرکه چه غلطی می کنه؟!
پارسا خونش به جوش میاد با دیدنش و پوزخند تمسخرش منو نشونه می گیره.
-شاهد از غیب رسید! دبی؟ آره؟
امیر با حرص میغره: حرف زدنتو درست کن مردک!
پارسا رو به ترانه می کنه: برو تو ماشین ترانه...
امیر کنارمون می رسه: نمی تونی تشخیص بدی کی مهم تره؟
پارسا سماجت به خرج می ده: ترانه برو بشین!
نگاه پرحرص پارسا برای من می مونه و ترانه دوباره بچه اش رو بغل می زنه.
-به این سوتفاهم دامن نمی زنم پارسا، من تاکسی می گیرم و میرم، تو با هیوا حل کن...
سر اونم داد می کشه: گفتم برو تو ماشین!
امیر با حرص لبشو زیر دندون می کشه و پارسا بازوی ترانه رو گرفته و تو ماشین سوارش می کنه.
درو می بنده و امیر به من اشاره می کنه.
-برو سوار شو باهاش برو و حل کنید بین خودتون...
نمی تونم نفس بکشم. کاش یه خط سیاه بودم و از این صحنه از زندگیم با یه پاکن راحت پاک می شدم. دستمو روی قفسه ی سینه ام مشت می کنم و فشاری که تحمل می کنم از حد انتظارم دردناک تره! معده ام یکباره فوران کرده و راه گلوم بسته است. خم می شم تا بتونم تعادلمو حفظ کنم و پارسا به درک حواله اش می کنه.
-برو به درک...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی