پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 130
به طلعت اشاره کردم روی صندلی نشست خودم هم ماهی را بغل کردم و روی تخت گذاشتم
و همه ی اتفاق ها را برا ی دکتر گفتم. دکتر« بسیار خب...»زیرلب گفت و از جا بلند شد و به سمت تخت ماهی رفت. من هم کنار طلعت نشستم. دکتر بعد از اینکه ماهی را که مثل وقت هایی که می ترسید در خود جمع شده بود را نواز ش کرد و چند شکلات که در روی میزش بود به سمت او گرفت ماهی با چشمانی که از ترس قرمز شده بودند و پلک نمی زدند نگاهی به دکتر و بعد به شکلات ها کرد دکتر با صبوری روبه روی او نشست و صبر کرد تا ماهی کم کم چشمانش ارام شروع به پلک زدن کرد و شانه هایش افتاد و دست دراز کرد و شکلات را برداشت دکتر ازما خواست از مطب بیرون برویم.
نیم ساعت پشت در نشستیم که دکتر صدایمان زد که به داخل برویم دکتر رو به من کرد و گفت:
- اعصاب این دختر به هم ریخته من و طلعت با تعجب به هم نگاه کردیم و من پرسیدم:« اعصاب چیه
اسم ی نوع بیماری؟؟»
دکتر از زیر عینک هایش به من نگاهی انداخت
-اره یک نوع مریضیه اما نه جسمی، روحی
بنظر میاد که این دختر از چیزی ترسیده. من این دارو ها را می نویسم مدتی صبح و ظهر شب به او بدهید و مطمن باشید خوب میشه بیماری در مراحل اولیه است و پیشرفتی نکرده.. بعد دستش را روی میز گذاشت و به ما اشاره کرد و گفت:
- اما اگر این داروها را نخوره و بهش بی توجهی بشه ممکن مجبور بشی با زنجیر ببندیدش
طلعت سفت بر گونه اش زد و روی صندلی افتاد دکتر ادامه داد:
- گفتم اگر نگفتم حتم.ا پس در رسیدگی به اون سهل انگاری نکنید. ماهییک مرتبه هم به مطب بیاریدش تا تت نظر باشه. ماشالله دختر زیباییه اسم زیبایی هم داره پس مواظبش باشید.
دارو ها را از داروخانه تهیه کردیم و با اتوبوس سلیمی به ده برگشتیم.
چند روزی که از خوردن داروها گذشت کم کم متوجه تغیر حالت های ماهی شدیم هر روز بهتر می شد و رفتار ها ی غیر معمولش کمتر می شد و طی دوسه ماه به حالت عادی و قبل برگشت اما تا یک سال ماهی یکبار ماهی را به پیش دکتر چشم آذر می بردیم تا سلامتی کامل خود را به دست آورد. طلعت همیشه دعا گویم بود اما من هیچ وقت به خاطر تهمت هایی که به من زدند دلم با ان ها صاف نشد.
زندیگی برای من داشت طی می شد و بالا و پایین های خودش را داشت
چند وقتی بود تصمیم گرفته بودم بچه ها را به مشهد ببرم حالا که خانه را خریده بودم و رعیتی را هم پس گرفته بودم زندگیم کمی ارام گرفته بود. وقتش بود به ان چیزی که سالها در ذهن داشتم یعنی سفر، فکر کنم در تمام این سال ها وقتی به شهر می رفتم اتوبوس هایی را می دیدم که به مشهد می روند من نمی دانستم مشهد دقیقا کجای مملکت است فقط می دانستم هرکسی نمی تواند به انجا برود.
مردان از سالها قبل به مشهد و کربلا می رفتند اما زنان را با خود نمی بردند اما این چند سال که وسایل نقلیه از کنار ده رد می شدند، خیلی ها به مشهد می رفتند و من هم آرزو داشتم بروم اما چرخ گردون آرامم نمی گذاشت و حالا تصمیم گرفته بودم که حتما بروم. وقتی کسی از مشهد برمی گشت احساس می کردیم چهره اش نورنی تر شده و تا چند وقت خانه و زندگی اش بوی عطر خاصی می داد و من هر بار به دیدن مردان و زنانی که به مشهد رفته بودند و می رفتم از ان عطر و بود به جانم می نشست.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی