👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 161
آوای پر رعشه اش در بانگ سردین گم شد.
- دهنت رو ببند! یه کلمه دیگه حرف بزنی مغزت رو می پاشونم رو دیوار!
اسلحه را روی شقیقه ام جا به جا کرد و به فرمان دست سردین، بادیگاردها مسلح شدند و او را هدف گرفتند.
- چیه؟ می خوای صدام رو ببری که نگم اونی که ماهان دنبالشه تویی؟
افکارم یک به یک منفجر می شدند و من حکم اسیری را داشتم که نمی دانست برای چه جانش برای طرفین جنگ پر ارزش بود؟
جان دادم تا آن تک کلمه را بیان کردم.
- چرا؟
حال الناز خراب تر از من بود که باز کنارم قرار گرفت و رو به سردین نالید: دِ یالا جوابش رو بده تا خودم نگفتم.
نگاه زهرآلود سردین سمتم سُر خورد.
- چون با وجود تو همه چی تو بهترین حالت ممکن بود اما بعد از سفرت به رازان یهو متحول شدی و گفتی می خوای بری، کلی منتت رو کشیدم که نری، گفتم اگه بری گند می خوره تو همه چی ولی تو عاشق شده بودی و مرغت یه پا داشت.
سر تا سر وجودم می لرزید و حتم داشتم به زودی دعوت حق را لبیک خواهم گفت.
سیگار از بین انگشتانم افتاد و خود به زانو درآمدم.
- لامروت با دخترم چه کار داشتی؟
برای لحظه ای شرمندگی در چهره اش نمایان شد.
- اون موضوع ربطی به من نداره و کاملاً خارج از برنامه بود، من یکی رو گذاشته بودم که بپای شقایق باشه چون چند وقتی بود که با عرفان سعی در خراب کردن نقشه هام داشتن و من هم دیدم؛ مدرک کافی برای اثبات حرفشون ندارن هی براشون دون پاشیدم و گذاشتم ذهن تو مصمومم شه به این که زنت هرز...
نعره کشیدم و خداوند را به اسم جلالش خواندم.
الناز هم کنارم زانو زد.
- می گن عشق حقیقی اونه که نذاری خم به ابروش بیاد ولی من به خاطر این که تو من رو ببینی دست به هر کاری زدم حتی به اون طرف پول دادم که تو اولین فرصت یکی از مهم ترین ریشه های زندگیت رو قطع کنه!
شده بودم یک مجسمه که نه ادراک داشت نه توان پس گرفتن حقش را!
اسلحه را بالا آورد و سمت خودش گرفت.
- سخت ترین تقاص رو به سردین پس دادم چون خارج از برنامه پیش رفته بودم پس تو دیگه این جوری یخی نگاهم نکن؛ باور کن دوست دارم!
جمله اش که تمام شد سر اسلحه را درون دهانش گذاشت و چشمان به خون نشسته اش را به من گره زد و ماشه را کشید.
پلک هایم را با درد بهم دوختم و دم عمیقی از هوای مسموم خانه کشیدم، دست هایم را تکیه گاه بدنم ساختم و به کمکشان قامت صاف کردم.
- ماهان نمی خوای بدونی دلیل این همه کار چیه؟
صحنه ی خودکشی الناز مدام در ذهنم روی پرده ی سینما اکران می شد و درد را به جانم می انداخت.
- دیگه برام مهم نیست، لابد خواستی برگردم تا کسب و کارت رونق بگیره یا شاید هم این قدر پست فطرتی که دنبال انتقام از من و زنم بودی!
قدمی نزدیک شد و محتویات جامش را روی جسم بی جان الناز خالی کرد.
- این ها که گفتی درسته ولی یه دلیل اصلی تری هم هست.
انگشت هایم یکدیگر را به آغوش کشیده بودند و از من مجوز نشستن در فَک سردین را می خواستند.
- چه دلیلی؟!
دو انگشت میانی و اشاره اش را بالا گرفت.
- تا چند روز پیش تو یه پزشک موفق با یه پرونده ی تحقیقاتی بودی که زیر ذره بین خیلی ها بود، خب مسلماً...
پوزخند تلخی لبانم را به آغوش کشید و عصبی واژگانش را از هم دریدم.
- مسلماً خیلی از کشورهای دیگه خواستار اون پرونده بودن و تو قول همکاری بهشون داده بودی و هر جور مانعی از قتل، سوء ظن و تخریب ساختمون رو سد راهم کردی تا مجبور شم ازت کمک بخوام ولی زهی خیال باطل! من پروانه ام دود شد رفت هوا؛ یعنی دیگه خبری از اون پرونده نیست!
دو انگشتی که همچنان بالا نگه داشته بود را کمی خم کرد و بلافاصله بادیگاردهایش دست به کار شدند و تن بی جان الناز را از مقابل چشمانمان دور ساختند.
- کافیه من رو از برگشتنت مطمئن کنی تا دو سوته هر چی که از دست دادی رو بهت برگردونم و اقامت آمریکا رو برات بگیرم.
برای رو کردن دستم زود بود، باید او را در آب نمک می خواباندم.
- باید روش فکر کنم ولی قبلش یه هفت تیر با یه فشنگ می خوام.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۵