پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 131
تا اینکه چند نفرسی از اهالی روستا قصد رفتن به مشهد را داشتند و من رفتم و با ان ها خدا حافظی کردم اما چون دار قالی ام را تازه به پا کرده بودم زود برگشتم و بچه ها با بچه های دیگر دور مسافران حلقه زده بودند تا اتوبوس برسد و ان ها سوار شوند در خانه بودم که صدای چاوشی خوانی به گوشم رسید و دانسیتم مسافران راهی شده اند چند دقیقه ای نگذشته بود که پسر کوچکم اشک ریزان و هراسان در اتاق قالی دوید و گفت: « ننه ننه حسین...»
نفهمیدم چطور با پاهاییی که هیچ قوتی نداشتند خودم را به جاده رساندم همه جمع بودند و رد های خون اولین چیزی بود که چون تیغ بر چشمم فرو رفت. گلرخ به سمتم دوید و زیر بازوهایم را گرفت و گفت:
- ابجی نترس چیزیش نشده
اما من گلویم خشک شده بود و احساس می کردم دنیا پیش چشم رنگ باخته کشان .کشان خد را میان جمعیت رساندم و دیدم علی روی زمین افتاده و از پاهایش خون می رود وگریه زاری می کند زانوهایم برید و به زمین کنار پسرم افتادم مردی ناشناس مدام می گفت::
- شما مادرشی؟ ببخشید خواهر معذرت می خوام بخداوندی خدا خودش میان جاده پرید.
احساس می کردم دیگر چشم هایم خشک شده اند و دیگر اشکی برای ریختن ندارم. مات و گیج و گنگ به پسرم که از درد به خود می پیچید زل زده بودم
مردها دست زیر بغل پسرم زدند که علی باز دادی کشید و او را سوار ماشینی کوچک کردند که فقط در شهر دیده بودم و بعد ها فهمیدم نامش فولکس است. من هم به دنبال پسرم با مصطفی همسر گلرخ سوار ماشین شدیم تا ما را به بیمارستان برسانند. من نتوانسته بودم هنوز بپرسم چه اتفاقی افتاده که آقا مصطفی گفت وقتی که داشتند چاوشی خوانی می کردند علی به روی جاده دویده و همون موقع هم این ماشین رد می شده که باعث تصادف میشه مرد خودش را عبدالرزاق معرفی کرد و گفت عرب هستند اما در اصفهان زندگی می کنند و گاهی برای سر زدن به اقوام خود در اهواز از این سمت رفت و امد می کردند ان ها ما را به بیمارستان صد تختخواب بردند که ان زمان بزرگترین بیمارستان اصفهان بود
من بی تاب راه روی بیمارستان را بالا وپایین می کردم که علی ر ا به اتاق عمل برده بودند.
انگار لحظه های سخت من تمام نمی شد مطمن بودم دیگر جان به لب شده ام و خسته ام. دیگراشک هایم مثل اوایل نمی ریخت و بغض فقط به کنج گلویم می نشست و من را ازار می داد کلافه و سر درگم بی خبر از بچه هایم که نمی دانستم حالا چه می کنند و شب را تنها چطور می گذرانند، پشت در اتاق عمل نشسته بودم و لحظه ها را با دلی آشفته و ذهنی پریشان سر می بردم. ان لحظات هم از بدترین لحظات زندگیم بود که چند سال برای من طول کشید ما دو روز در بیمارستان بودیم و این دو روز عبدالرزاق ما را تنها نمی گذاشت و از بیمارستان بیرون نمی رفت و هرچقدر هم اصرار کرد که من و آقامصطفی به خانه ی شان برویم و در خانه ی ان ها بمانیم قبول نکردیم .
دکتر گفت پاهای علی هر جفت شکسته و درپاهایش میل کار گذاشته اند که باید دوسال میله ها در پاهایش بماند تا استخوان ها دوباره خوب باز سازی شوند و بعد میل ها را در اوردند.
فردای ان روز من به ده برگشتم تا هم به بچه ها سر بزنم هم مقداری پول بردارم به شهر برگردم. گلرخ در یکی دو روزی که من در ده نبودم به خانه ی ما آمده بود و از بچه ها مراقبت کرده بود.
مقداری پول برداشتم و بچه ها را به گلرخ سپردم و عازم شهر شدم. فردای روزی که قرار بود دوباره پاهای علی دوباره عمل شود من در کارگاهی که پسرم عباس در آن کار می کرد خوابیدم چون عباس گفت از کارهای کشاورزی خوشش نمی آید و میخواهد به شهر برود و راهی شهر شده بود.
صبح زود به سمت بیمارستان به راه افتادم.در راه بودم که نا گهانی زنی که خیلی تند می دوید با من برخورد کرد و من به زمین افتادم زن از کنارم بلند شد و من را هم بلند کرد و شروع به معذرت خواهی کردن کرد من با تعجب به زن و رفتارهایش نگاه کردم و با دور شدنش من هم از او چشم برداشتم و به راهم ادامه دادم.
اول به دیدن علی رفتم که روی تخت بود و حاج فاتح و مصطفی در کنارش بودند بعد به سمت پذیرش بخش رفتم تا پول عمل را حساب کنم اما هرچه تمام جیب هایم را زیر و رو کردم اثری از پول نبود درمانده و پریشان پای پیشخوان
افتادم خانوم پرستار به کنارم نشست و با نگرانی پرسید که چه اتفاقی برایم افتاده.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی