👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 162
یک تای ابرویش را بالا انداخت و میخ نگاه بی فروغش را در چشمانم کوباند.
- برای چی؟
هر چه تلاش کردم، نشد مانع از سایش دندان هایم گردم.
- می خوام حق اون راننده ای که به خواست الناز، گلم رو پر پر کرد رو کف کف دستش بذارم.
مقابلم قرار گرفت و دست روی شانه ام گذاشت.
- لازم نیست، خودم به حسابش رسیدم.
حس بدی گریبانم را گرفته بود و احساس می کردم دست شیطان روی شانه ام قرار داشت.
- چه جوری؟
لبانش از دو طرف کشیده شدند.
- یه مدت بود پی برده بودم با الناز سر و سری داره بعد از اون ماجرا هم دادم بچه ها اخته اش کردن و فیلمش رو برای الناز فرستادم.
برای اولین بار بی رحمی اش را ستودم و قبل از آن که تازیانه های پی در پی اسیده معده ام جسمم را شرحه شرحه کند زبان در دهان چرخاندم.
- به احتمال نود درصد برمی گردم، دنبال کارهام باش.
منحنی روی لبانش جان بیشتری گرفت.
- خیالت راحت از همین الان خودت رو جز یکی از پزشک های بهترین بیمارستان آمریکا بدون.
لبخند تصنعی ای زدم و پاهای خسته ام را سمت در روانه کردم.
- فعلاً زنگ نزن، خودم فردا صبح خبر قطعی رو بهت می دم.
سکوتش نشان از تصدیق حرفم داشت.
سرم پر از واژگانی بود که حماقت را برایم تعبیر می کرد و من به اجبار قدم هایم را در پس یکدیگر می کشیدم و پاهایم آن قدر گز گز می کرد که نعره ی دردشان مجبور به نشستن روی لبه ی جدولم ساخته بود.
دست بر دهان افکارم کوباندم و گوشی ام را از جیبم خارج کردم و بی تعلل نام شقایق را لمس نمودم.
با خودم عهد کرده بودم اگر تا پنج بوق جوابم را ندهد جوری خودم را از صفحه ی روزگار محو کنم که عالم انگشت به دهان بماند اما هنوز بوق اولی به دومی نرسیده بود که آوایش لبخند کوچکی را مهمان لبانم ساخت.
- ماهان؟!
حکم تشنه ای را داشتم که به چشمه رسیده بود و از ترس آن که دچار سراب نشده باشد جرأت پیشروی نداشت.
- بعد این همه روز چرا حرف نمی زنی؟
دیدگانم را از مردمان در حال گذر که دمی پر ترحم و گاهی سوالی نگاهم می کردند، گرفتم.
- بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...
پژواک گریه اش که در حلزونی هایم پیچید؛ دست از دامان بیت های پر از حرف استاد مشیری شستم.
- روبه روم یه قصابیه.
حدس آن که دست روی دهانش گذاشته بود تا مانع از خروش هق هقش گردد، اصلاً سخت نبود.
- هیچ می دونی این چند روز چه قدر گوشیم رو خاموش و روشن کردم؟ فکر می کردم لابد مشکل از اونه که زنگ نمی خوره!
به هزار مکافات از جایم برخاستم.
- هیچ می دونی چند بار ازت پرسیدم چرا؟ به ذهنت هم خطور می کنه من مرد تا کجاها پیش رفتم و با چی ها جنگیدم که دستم گونه ات رو سرخ نکنه؟ تو خیالت می گنجه تو همین چند روزه ملیحه چند بار زنگ زده و پیام داده که دوستش رو سر و سامون بده؟
مقاومتش درهم شکست و طنین گریه اش اوج گرفت.
- اول به عرفان گفتم، گفت درستش می کنه، گفت نمی ذاره این وسط کسی آسیب ببینه ولی دید! بابام فلج شده، دخترکم چشم هاش رو برای همیشه بسته، عشقم بهم شک کرد، خودم هر لحظه خرد شدم ولی هنوز هم خوشحالم! خوشحالم از این که دیگه نقشی تو زندگیت ندارم و تو می تونی تو اون گروه به همه ی آرزوهات برسی و از همه مهم تر جونت در امانه!
برای چند ثانیه ای سکوت را رنگ زدم تا به کلماتم نظم دهم.
- شقایق می خوام یه سوال رو برای بار دوم ازت بپرسم و تنها توقعم اینه که رک و راست جوابم رو بدی، می تونی؟
لغاتش جان نداشتند اما گوش هایم فرکانس لازم را دریافت کردند.
- آره عزیزدل شقایق.
از خیابان عبور کردم.
- می خوام همراهم باشی ولی قبلش باید ازت بپرسم مقصدت کجاست؟
گویا نفس در سینه اش گره خورده بود که واژگانش را به سختی ادا می کرد.
- هر جا که تو باشی حتی ته دنیا!
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۵