👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 62
مستاصل نگاش می کنم.
-حوصله کلنجار رفتن ندارم، بذار برم...
در خروجیو نشونم میده>
- اسیر که نیستی نذارم بری!در بازه، می تونی بری...
با تردید به در نگاه می کنم و آروم سمتش می رم. صداش جدی و لطیف میشه...
-نمی خوای حرف بزنیم؟
بمونم و حرف بزنیم؟ از کجا؟ از چی؟ چیزایی که باید گفته بشن حرفایی نیستن که بخوام بزنم یا حداقل میخوام گفتنشون جزیی از عمرم حساب نشه...
-درست نیست این جا بمونم، باید برم...
-میخوای بازم بهش التماس کنی؟
مکث می کنم. این رابطه ارزش التماس کردنو داره؟
هنوز نمی دونم منِ خنگِ نفهم...
-من میرم باهاش حرف می زنم و سوتفاهما رو رفع می کنم.
از این همه روشن فکری اش بیزارم.
-شما دوتا فقط بلدید دعوا کنید...
از آشپزخونه بیرون میاد و دست تو جیبای شلوارش فرو میبره.
-واقعا گفتم، میرم بدون دعوا حرف می زنم اگه تو بخوای...
و با تاکید ادامه میده: اگه این طوری خوشحال میشی و باز می خندی حاضرم این کارو انجام بدم...
و من نمی دونم که واقعا خوشحال میشم با این کارش یا نه؟
نمی دونم...
پوزخند می زنم: خنده ی من چه اهمیتی داره؟
-این مدتی که دوباره دیدمت ندیدم بخندی، این برام دردناکه که آخرین خاطراتی که ازت دارم و این روزایی که دوباره می بینمت دیگه خندون نیستی...
خنده... چیزی که واقعا یه لحظه ی واقعیشو می خوام...
دستگیره رو می کشم و از خونه بیرون می زنم. باید طرفای سحر باشه. هوا مطبوع و دلپذیره.
سکوت و خلوتی شب ترسناکه ولی این آرامشو دوست دارم. نیاز دارم بهش...
تو کوچه به سمتی نامعلوم قدم می زنم و اتفاقاتی که دیروز عصر بین مون افتاد رو مرور می کنم.
صدای پا از پشت سرم میاد و آروم می چرخم تا ببینم کیه. امیر لبخند تحویلم میده.
-فکر کن نیستم...
-ولی هستی!
این ولی بودنشم برام دردناکه!
با حالتی متفکر روبه روم می ایسته و صداش مثل قدیما لبریز از عشق و محبت میشه.
-متاسفم بابت کارایی که کردم، ببخش که آزردمت...
روبروم روی زمین زانو می زنه و مچ پامو می گیره.
-دربیار کفشتو، خراشش عمیقه!
مطیعانه به حرفش گوش میدم و خون کمی که روی رد پنجه های لاک پشت بیرون زده رو با دستمال مرطوب تمیز می کنه و دوتا چسب زخمم روشون می زنه و دوباره کفشمو پام می کنه.
سرش پایینه و با حسرت نگاش می کنم.
-من این ملاحظه های اندک و قشنگش رو می خوام...
با تمام وجودم می خوام...
چشمام پر میشه و با خنده از همون پایین نگام می کنه.
-شانس آوردی گاز نگرفته، گازش اونقدر قویه که می تونه یه انگشت رو قطع کنه!
نمی تونم از نگاهش نگاه بگیرم.
اون دوست داره لاک پشت صحرایی آنالیز کنه و من چشمای اونو...
یعنی می تونم یه بار دیگه اون رد زخم روی ابروهاشو لمس کنم؟
بلند می شه و بلد نیست حسرت نگامو بخونه...
کمی جلوتر از من شروع به قدم زدن می کنه و یاد شیطنتای قدیمم می افتم...
تازه آرایشگاه رفته بود و طبق عادتش موهاشو حسابی کوتاه کرده بود. خط موی پشت سرش دوست داشتنی بود برام. محکم با دست پس گردنی حواله اش کرده بودم و رد دستم سرخ شده بود.
نوشته : یغما
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۵